ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 | 31 |
آذر ماه سال 62 بود. عراقیها به همه گفتند اماده شوند تا پنج نفر،پنج نفرعکس بگیرند و
به ایران بفرستند. مانده بودیم عکس بگیریم؟ نگیریم؟ شاید کاسه ای زیر نیم کاسه بود؟
نکند برای تبلیغ خودشان می خواهند؟ بالاخره آماده شدیم.
عکاسها هم آمدند. درهمان لحظه که گروه اول، روبه روی عدسی دوربین قرارگرفت، یک
برقکارعراقی هم داشت به سرووضع برق آسایشگاه می رسید. همه چیز اماده بود که
ناگهان یک نفر از میان جمعیت ازبچه ها خواست که صلوات بفرستند.
همین که طنین صلوات بچه ها درفضا پیچید، آن برقکار انبردست راازدستش انداخت و
دست هایش رابه حالت تسلیم بلند کرد.سربازان که برای چند لحظه مانده بودند که چه
بکنند، با چوبدستی افتادند به جان بچه ها.
راوی خمین-منبع سایت نور اسمان
ت.آ. 1369/5/31