هتل ۱۲متری!

بوی ادرار می پیچید توی دماغش. عق می زند. نه یکبار چندبار. پاهایش تا مچ توی آب است. نفسش بالا نمی آید. با خودش چند بار می گوید: اکسیژن کم است!

از صدای شلپ و شلوپ آب می فهمد تنها نیست. با کوچکترین حرکتی، شانه هایش گیر می کند بین چند نفر. چشمهایش به تاریکی که عادت می کنند، می بیند بیست، سی نفر سراپا ایستاده اند و از آنها تنها سپیدی چشمهایش معلوم است. کمی می ترسد. نفسهای تند دونفر مقابلش می خورد توی صورتش.

یکی آرام می گوید: برای تازه وارد هتل صلوات بفرست اما یواش!

بعد همهمه و انعکاس صدای صلوات می پیچد توی کانتینر.

همین که می فهمد خودی هستند، دلش کمی آرام می شود. به بالا نگاه می کند. دریچه ای را که از آنجا پرتابش کردند پایین، پیدا نمی کند. صدای قدم های سربازها را می شنود که بر روی سقف کانتینر، که شده است یک سلول، راه می روند. می خواهد تکانی به خودش بدهد که پنجه پای کسی را زیر پایش حس می کند.

-هی اخوی کجا؟ مگه جات بده؟

پسرک خودش را جمع و جور می کند : ببخشید اخوی! داره حالم به هم می خوره. اگه میشه راه بدین برم اون ته!

-داداش همه اش یه جوره…. ورچین نداریم! آره جونم همش حال بهم زنیه!

پسرک یکی از پاهایش را بلند می کند و با تعجب می گوید: پیف! پس همه اینها کثافته؟

دیگر چهره مرد به خوبی نمایان می شود. سی ساله به نظر می رسدو استخوان گونه هایش زده است بیرون. می خندد و می گوید: معلومه اولین بارته میای هتل! داداش! آب هویج که زیرمون ول نکردند!

پسرک دوباره شروع می کند به عق زدن. کمی هم بالا می آورد، با این که دو روز چیزی نخورده و معده اش خالی است. مرد سر پسرک را محکم می گیرد تا راحتتر بالا بیاورد.

-خوب میشی … یعنی عادت می کنی!

پسرک دور دهانش را با آستینش پاک می کند و هن و هن کنان می پرسد: چقدره اینجایین؟

مرد نیش خندی می زند و جواب می دهد: هی… یه پونزده روزی میشه به گمونم!یا شاید بیست روز… حساب کتاب نداره اینجا…. وقتی انداختنم اینجا ظهر بود…

پسرک دور و برش را نگاه می کند. سلول ۱۲ متر بیشتر نیست، دیوارها آهنی؛ ادرار روی زمین تا مچ پاها می رسد؛ هیچ منفذی برای تنفس بیست و پنج نفری که آنجا هستند، وجود ندارد و هیچ جای خشکی برای نشستن، خوابیدن….

سرش گیج می رود. یادش می آید با سرباز که گلاویز شد و او هم با باتوم زد سرش، همینطور سرش گیج رفت، اردوگاه دور سرش چرخید اما احساس پشیمانی نکرد از کارش.

چشمهایش را که باز می کند روی دوش مرد است. یک تنه بلندش کرده و مثل یک کتاب باز شده و وارونه باشد، از پشت گردن مرد آویزان شده است. بدنش رمقی ندارد. بدنش می لرزد. صدایی از سقف آهنی می آید. نوری به اندازه دریچه روی سقف می افتاد رویشان. کسی از بالا به شماره زندانی صدایش می کند.

پسرک خودش را از روی دوش مرد می کشد پایین. پاهایش دوباره تا مچ پوشیده می شود. سرش را بالا می گیرد. هیکل سرباز عراقی را به رنگ سیاه می بیند. منتظر جواب اوست، نور از پشت او می گذرد و چشمهایش را می زند و به نظرش می آید سرباز جلوی دماغ و دهانش را گرفته. کمی مکث می کند و فریاد می زند: لامصب! من به امام فحش نمی دم!

سایت سجاد