ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 | 31 |
این محاصره، چندان ادامه خواهد داشت
که حصارگر، مانندِ حصاری،
احساس کند که ملال
صفتی است از صفاتِ بشر.
***
در محاصره، زمانْ مکانی میشود
که در ابدیّتِ خود به سانِ سنگ شده است.
در محاصره، مکانْ زمانی میشود
که از موعدِ خود بازمانده است.
***
شهید برای من توضیح میدهد: در ورای افق
من از پیِ باکرههای جاوید نرفتم،
زیرا که من زندگی را
بر زمین، میان درختانِ صنوبر و انجیر، دوست دارم.
اما مرا راهی به آن نبود،
پس با واپسین چیزی که داشتم به جستوجوی آن برآمدم:
با خون در تنِ لاجورد.
***
صلح کلام مسافری است در درون خویش
به مسافری که به سمت دیگر میرود …
صلح دو کبوتر ناآشناست
***
که قسمت میکنند بغ بغوی آخرشان را
بر لبهی مغاک.
صلح اشتیاق دو دشمن است
هر یک جداگانه
***
برای خمیازه کشیدنی بر پیادهروی خستگی.
صلح آه دو عاشق است که تن میشویند
با نور ماه.
صلح پوزش طرف نیرومند است از آنکه
ضعیفترست در سلاح و نیرومندتر است در افق.
***
صلح شکستهشدن شمشیرهاست
رو در روی زیبایی طبیعی.
آنجا که شبنم
لبهی آهن را در هم میشکند.
***
صلح روزی است مأنوس، مهربان و سبکبال
که با کسی دشمنی نمیورزد.
صلح قطاری است که متحد میکند سرنشینانش را که باز میگردند
یا میروند به گردشی در حومهی ابدیت.
***
صلح اعتراف آشکار با حقیقت است:
با خیل کشتگان چه کردید؟
صلح یعنی پرداختن به کاری در باغ:
در نخستین گام، چه خواهیم کاشت ؟
(«محمود درویش»، از کتاب «اگر باران نیستی نازنین، درخت باش»،
ترجمهی «موسی اسوار»، انتشارات «سخن»، ۱۳۸۹ – ترجمهی
قسمت آخر شعر از «تراب حقشناس»)