اشعار و متون ادبی

نظم و نثر ادبی

اشعار و متون ادبی

نظم و نثر ادبی

بابا همیشه در زندگی ما حضور دارد


بابا وقتش بسیار محدود بود و مدت کمی می‌توانست در خانه کنار ما باشد برای همین

 حضورش در خانه بهترین اتفاق بود و حالا برایمان بهترین خاطره است. البته با این

 که حضورش در خانه بسیار محدود بود تعامل بسیار خوبی با ما داشت. حتی وقتی 

آخر شب خسته به خانه می‌آمد با ما بازی می‌کرد بخصوص با من که دختر بچه‌ای 

پرشور و حرارت بودم و از لحظه‌ای که می‌آمد برایش حرف می‌زدم تا لحظه‌ای که 

از شدت خستگی سرش می‌افتاد و خوابش می‌برد.



تصویر بابا همیشه در زندگی‌مان حضور دارد



رابطه من با بابا از طریق نامه و نقاشی هم بود. شب‌هایی که نمی‌توانستم بیدار بمانم نقاشی و نامه‌ای را که آماده کرده بودم کنار تلفن می‌گذاشتم که بابا همیشه آنجا می‌نشست و صحبت می‌کرد. زمانی هم که بابا در تهران نبود باز این نامه‌ها و نقاشی‌ها میان ما رد و بدل می‌شد.

خیلی برایم جالب بود وقتی هواپیما سقوط کرد و ما برای بازدید رفتیم، کیف دستی بابا که اسمش روی دسته آن نوشته شده، سوخته بود. جلد چرمی قرآنی که همراهش بود هم ذوب شده بود، ولی حرفی از آن نسوخته بود. نامه‌ها و نقاشی‌های من هم همراه وسایلش بود. همه دسته‌بندی شده و با یک نخ بسته شده بود. نکته جالب برایم این بود که او در اوج جنگ و با آن همه گرفتاری باز هم یادگاری‌های دختر کوچکش را با خودش به جبهه می‌برد.

امثال بابا خودشان می‌دانستند این دنیایی نیستند. برای همین خانواده‌هایشان را آماده می‌کردند. ما آن زمان خیلی کوچک بودیم و نمی‌توانستیم حتی نبودن پدر و مادر را درک کنیم یا به آن فکر کنیم، ولی با این حال بابا ما را برای نبودنش آماده می‌کرد و درباره شهادت با ما حرف می‌زد. اوایل که خیلی کوچک بودم وقتی بابا درباره مرگ و شهادت و نبودن با من حرف می‌زد به سر و کولش می‌پریدم که از این حرف‌ها نزن، اما بزرگ‌تر که شدم طوری عاشقانه در مورد شهادت حرف می‌زد که آدم مجبور می‌شد به عشقش احترام بگذارد. او همیشه به من می‌گفت مردن در رختخواب با شهادت در راه دین و وطن فرق دارد. یادم هست بابا به محض این که برای نماز قامت می‌بست من و ناصر هم برای نماز آماده می‌شدیم تا به جماعت بخوانیم و آن وقت می‌شنیدیم در قنوتش با اشک، شهادت را آرزو می‌کند.

در 36 سالی که بابا کنارمان نیست مادرمان هم مادر بود و هم پدر، اما هر چه بزرگ‌تر شدیم جای خالی پدر را بیشتر حس کردیم مخصوصا آن وقت‌هایی که به مشورت و راهنمایی‌اش نیاز داشتیم، اما با این حال همیشه حضور بابا را کنارمان حس می‌کنم و می‌دانم حاضر و ناظر و حتی کمک حال خانواده و فرزندانش است.

 

دکتر مریم نامجوی

فرزند شهید

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد