اشعار و متون ادبی

نظم و نثر ادبی

اشعار و متون ادبی

نظم و نثر ادبی

کریم فقط خداست ....


درویشی تهیدست از کنار باغ کریم‌خان زند عبور می‌کرد. چشمش به شاه افتاد و با دست
 
اشاره‌ای به او کرد. کریمخان دستور داد درویش را به داخل باغ آوردند.
 
تصویر داستانک


کریم‌خان گفت: این اشاره‌‌های تو برای چه بود؟


درویش گفت: نام من کریم است و نام تو هم کریم و خدا هم کریم.


آن کریم به تو چقدر داده و به من چه داده؟ کریم‌خان در حال کشیدن قلیان بود؛ گفت


چه می‌خواهی؟


درویش گفت: همین قلیان، مرا بس است! چند روز بعد درویش قلیان را به بازار برد


 و فروخت.


خریدار قلیان کسی نبود جز فردی که می‌خواست نزد کریم خان رفته و تحفه برای خان


 ببرد!


پس جیب درویش را پر از سکه کرد و قلیان را نزد کریم‌خان برد! روزگاری سپری شد. 


درویش جهت تشکر نزد خان رفت.


ناگه چشمش به قلیان افتاد و با دست اشاره‌ای به کریم‌خان زند کرد و گفت: نه من کریمم 


نه تو؛ کریم فقط خداست که جیب مرا پر از پول کرد و قلیان تو هم سر جایش است.


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد