اشعار و متون ادبی

نظم و نثر ادبی

اشعار و متون ادبی

نظم و نثر ادبی

طنز جبهه ( 79 )

Image result for ‫تصویر رزمندگان اسلام‬‎

 

 خوابم نمی آمد . 


رفیقی داشتم ، خیلی آدم رگی بود.


حوالی اذان صبح رفتم به بالینش ، 


شانه اش راچندبارتکان دادم و آهسته گفتم:


بلندشو آفتاب زد ، آقا چشمت روز بد نبیند ، یک مرتبه پتو را کنار زد ، 


و با صدای بلند گفت: مرد حسابی بگذاربخوابم ، به من چه که آفتاب می زند ، 


شاید آفتاب بخواهدنیمه شب دربیاید ، من هم بایدنیمه شب بلند بشوم. 


عجب گیری افتادیم

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد