اشعار و متون ادبی

نظم و نثر ادبی

اشعار و متون ادبی

نظم و نثر ادبی

آدم شدن .....


Image result for ‫گل شب بو‬‎



پدری با پسری گفت به قهر


که تو آدم نشوی جان پدر


 

حیف از آن عمر که ای بی سروپا


در پی تربیتت کردم سر


 

دل فرزند از این حرف شکست


بی خبر از پدرش کرد سفر


 

رنج بسیار کشید و پس از آن


زندگی گشت به کامش چو شکر


 

عاقبت شوکت والایی یافت


حاکم شهر شد و صاحب زر


 

چند روزی بگذشت و پس از آن


امر فرمود به احضار پدر


 

پدرش آمد از راه دراز


نزد حاکم شد و بشناخت پسر


 

پسر از غایت خودخواهی و کبر


نظر افگند به سراپای پدر


 

گفت گفتی که تو آدم نشوی


تو کنون حشمت و جاهم بنگر


 

پیر خندید و سرش داد تکان


گفت این نکته برون شد از در


 

«من نگفتم که تو حاکم نشوی


گفتم آدم نشوی جان پدر»


 

 جامی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد