ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 | 31 |
احساس می کرد انارترک خورده و در درون ظرف به او دهن کجی می کرد .شب های
طولانی یلدا برای او طولانی تراز دیگران می گذشت و تمام فکرش به یاد این که
افرادخانواده به دیدارش می آیند تا تنها نباشد .
از سرجایش برخاست و پشت پنجره بیرون را نگاه می کرد برگ های زرد پاییزی در
هوا در حال چرخیدن وهمراه بادسرد در حال چرخش بود .در این فکر بود که ممکن است
پسر و دخترانش او را فراموش کرده اند ؟ نه امکان نداشت . بهترین شیرینی محلی را
پخته و داخل ظرف های بلور آبی و طلایی چیده یود . ظرف های پر از آجیل و سرخی انار
و هندوانه در حال انتظار آمدن فرزندان آن پیرمهربان بود .
به روی صندلی راحتی اش نشست و کتاب حافظ را گشود و در حال خواندن خوابش برد
ناگهان حس کرد که کسی کنار ایستاده ، چشمانش راگشود کوچک ترین نوه دخترش اش
کنارش ایستاده بود با موهای بافته که گل سر با طرح هندوانه و انار به سرش زده بود .
صورت مادریزرگش را بوسید . تمامی فرزندانش دور تا دور اتاق نشسته بودند .
شادی و سرور به خانه پیرزن برگشته بود وپیرزن بهترین و خوشمزه ترین آشش را
پخته بود به کمک فرزندانش سرسفره آورد .شب یلدایی شاد در کنار هم گذرانند
رایحه مهدی پور - چهارم انسانی - دبیرستان شیخ الاسلام