اشعار و متون ادبی

نظم و نثر ادبی

اشعار و متون ادبی

نظم و نثر ادبی

یک شهید، یک خاطره


 
 Related image
 
 
  می خواهم حجله ها را گل باران کنم
  

وقتی پیکر پاک دوازده شهید را در بیرجند تشییع می‌کردند. رجبعلی برای هر یک از شهدا در خیابان حجله‌ای درست کرد، گفت:
-«بیا برویم از محوطه بیمارستان امام رضا(ع) گل بچینیم.»
پرسیدم: «گل می‌خواهی برای چه؟»
جواب داد:«بعداً می‌فهمی.» 
من رفتم و دسته گلی چیدم؛ وقتی برگشتم متوجه شدم که با خود نجوا می‌کند که: 
- «ای کاش من هم لیاقت داشتم، خوشا به سعادت آن‌ها.»
گفتم: «چرا با خودت حرف می‌زنی؟»
 آهی کشید و ادامه داد:
-«اگه شما هم جبهه بودی و حماسه‌هایی رو که شهدا آفریدند می‌دیدی مجذوبشان می‌شدی. هرکدام از آنها به اندازه تمام جمعیت یک شهر ارزش داشتند.»
 دسته گل‌ها را از دستم گرفت، اما ناگهان یک رز قرمز که شاخه بلندی داشت را دور انداخت و طرف شیر آب رفت. اولش فکر کردم تشنه است، اما بعد متوجه شدم که دست‌هایش را می‌شوید. به طرف گل رز رفتم تا آن را از روی زمین بردارم؛ اما رجبعلی مانعم شد و گفت:
- «بر ندار! چون به خون دستم آغشته است.»
 گفتم:«خب! چه عیبی دارد؟»
 گفت: «حرمت خون شهید بالاتر از آنست که گل‌های حجله با خون من آغشته شود.»
آن وقت پس از سکوتی طولانی ادامه داد:
-«می‌خواهم حجله‌ها را گل باران کنم.»

*خاطره‌ای از شهید رجبعلی آهنی

*راوی: مرتضی قلی قائمی
 
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد