اشعار و متون ادبی

نظم و نثر ادبی

اشعار و متون ادبی

نظم و نثر ادبی

شیخ نخودکی و ماری که برادرش را زده بود


 Image result for ‫عکس شیخ حسنعلی اصفهانی‬‎


حڪـایــت 


 حضرت حجت الاسلام و المسلمین حاج آقا ابطحی اصفهانی از قول آقای جلالی

نقل کرده اند:

 حاج شیخ حسنعلی اصفهانی (ره) معروف به نخودکی یک برادری داشت که به او

ملاحسین میگفتند.

ایشان در (زمره اصفهان) چوب، قند، نفت و چای و اینها میفروخت و در قدیم یکی از

کاسب های متدین بود.

آقای جلالی گفت: یک روز بچه بودم، تقریبا 10-13 ساله بودم، یک مرتبه دیدم سر و

صدا می آید، و میگفتند که:

 مار ملاحسین را زده است و میخواهد فوت کند.

 پدرم چون کدخدای محل بود، دوید آمد دید یک مار از زیر چوب های انباری مغازه بیرون

آمده و پای بردار آقا شیخ حسنعلی را زده است.

 پدرم به یکی از کارگرها گفت: بروید یک گوسفند بکشید و غذا درست کنید، حالا که دفنش

میکنیم مردم برمیگردند، غذا بخورند.

یک عده رفتند برای ملاحسین قبر بکنند، ما هم نگاه میکردیم که چطور فوت میکند.

یک مرتبه شنیدیم که گفتند: حاج شیخ آمد.

مردم خیلی خوشحال شدند.

 حاج شیخ تا رسیدند، پرسیدند که برادرم در چه حال است?

 گفتند: آقا برادر شما در حال جان دادن است.

 بالای سر برادرش آمد و فرمود: چی شده?

 گفت: مار مرا زده.

فرمودند: کجای پایت را

 او نشان داد

 با قلم تراش که توی جیبش بود، یک خشی روی پایش زد و بعد پشت پایش را گذاشت پشت

رگ گردنش و فشار داد و همین طور دست کشید تا به آن زخم رسید، یک قدری آب زرد از این

پا بیرون زد. و با آب دهانش تر کرد و به ماهیچه پایی که مار زده بود مالید، و فرمرد: بلند شو

خوب شدی  برادر حاج شیخ خیلی خوشحال شد و بلند شد، نشست.

 آقا فرمودند: مار کجا بود.

 گفت: از زیر این انباری آمد.

به مردم فرمود: چوبها را بریزید این طرف

 چوبها را ریختند کنار، یک سوراخ مار پیدا شد.

 فرمودند: این سوراخ مار است.

بعد عصایش را زد به سوراخ و فرمود: بیا بیرون

 ما هم ایستاده بودیم و نگاه میکردیم، دیدیم سر مار بیرون آمد.

 فرمودند: کارت ندارم بیا بیرون

این مار تا وسط مغازه آمد،

آقا به دم مار زد و فرمود: چرا این را زدی، برو اینجا دیگر پیدایت نشود.

 مار میخواست برود اما ترسیده بود، چون مردم ایستاده بودند.

 آقا فرمودند: بروید کنار

مردم کنار رفتند.

 مار شروع کرد همین طور پرت شدن و خودش را حرکت دادن.

 می گفت ما دنبال مار تا قبرستان آمدیم، این زبان بسته توی قبرستان در سوراخی رفت و 

آنجا ناپدید شد.

 پدرم به حاج شیخ اصرار کرد که برویم منزل ما ناهار، چون گوسفندی کشتیم و ناهاری درست

کردیم که اگر برادرتان فوت کند، مردم غذا بخورند.

 آقا فرمود: نه من باید بروم. الان مردم در مشهد منتظر من هستند و باید بروم، یک چای 

خورد و یک ساعتی نشست و با ما صحبت کرد و من که بچه بودم روی زانویش نشستم 

و دست آقا را بوسیدم و یک وقت دیدم آمد توی بیابان و ناگهان ناپدید شد.

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد