اشعار و متون ادبی

نظم و نثر ادبی

اشعار و متون ادبی

نظم و نثر ادبی

یک شهید، یک خاطره


Related image
 
 

  
اگر لازم بود حتی به فرماندهان مافوق خودش هم تذکر می‌داد و هرگز از بیان حقایق 

بیم نداشت.

دوستانش می‌گفتند در کردستان عده‌ای از رزمندگان خدمت 
شان به اتمام رسید. فرماندة 

آن ها گفته بود که قبل از بازگشت اورکت و چکمه‌های تان را تحویل بدهید. خبر به گوش

 ابوالفضل رسید و با عجله خود را به محل رساند و در مورد این دستور توضیح خواست. 


فردی که دستور بازپس‌گیری البسه رزمندگان را داده بود از دوستان صمیمی او بود. ابوالفضل

 با ناراحتی گفته بود: «به چه مجوزی در این هوای سرد این بچه روستایی‌ها را خلع لباس

 می‌کنی؟»

 این موضع‌گیری او موجب لغو دستور قبلی گردید و پوشاک رزمندگان به آنها بازگردانده شد. 

بعد از این قضیه ما متعجبانه می‌دیدیم در مورد رفت‌وآمد به منزل آن دوست تعلل می‌کند! گاهی

 ما را به آنجا می‌برد؛ ولی خودش نمی‌آمد! بعد از شهادت ابوالفضل آن دوست خانوادگی به

 منزل ما آمد و ساعت‌ها بر فقدان شهید گریست. 

می‌گفت: «ابوالفضل را دیر شناختم کاش زودتر با روحیات و شخصیت او آشنا می‌شدم و

 درس‌های بیشتری از او می‌گرفتم.»  


*خاطره‌ای از شهید ابوالفضل رفیعی سیج         
                                 
*راوی: فاطمه دهقانی فیروزآبادی، همسر شهید
 
   مریم عرفانیان
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد