عاقبت یارى رود سوى على
گوید او را، اى تویى ما را ولى
هرچه گشتم در بیابان یا که شهر
کس ندیدم لایق زهرا به دهر
جز تو کس با فاطمه همشأن نیست
بنده اى زیباصفت در شهر کیست؟
مصطفى هر جا اشارتها کند
پرده ها بر این عبارتها کند
نام تو در پرده ها گوید به شوق
مى کند با نام تو در خانه ذوق
پس گذار این دم، به سویش پا به پیش
تا شوى با مصطفى فامیل و خویش
مهر زهرا را به عالم چون کمند
بى گمان در این زمان بر خانه بند
مرتضى تا این سخن از او شنید
برق شادى از دو چشمانش جهید
زین سبب سوى نبى گردد روان
عشق خود را مى کند در دل نهان
گو به پایش این زمان زنجیر هست
دست و پایش را کسى با چرم بست
عقل، مى گوید على، آنجا نرو
لیک دل گوید على، سویش برو
عقل، گوید شرم کن در این مدار
دل ولى گوید رسان خود را به یار
زین کشاکش مرتضى حیران شود
بى گمان در گوشه اى نالان شود
با چنین حالى رسد بر سر درش
او نبیند هیچکس را در برش
پس به در کوبد در ایندم شرمسار
سوى در آمد نگارش با وقار