اشعار و متون ادبی

نظم و نثر ادبی

اشعار و متون ادبی

نظم و نثر ادبی

قافله شوق (21)

   Related image

  
 
از جوان‌های بسیجی اروندکنار، راجع به شغل و کاروبار مردم آن طرف آب پرسیدم که گفتند؛ توی فاو شیعه و سنی با هم زندگی می‌کنند و کار اصلی‌شان ماهی‌گیری و مغازه‌داری است. این سؤال‌ها برای اطلاعات عمومی‌ام بود، که از زور پیسی و بیکاری می‌پرسیدم. 

هر آدمی اهل اروندکنار، این جواب‌ها را توی آستینش آماده داشت. اهل قافله پرسش‌های استخوان‌دار دیگری داشتند که جوابش را، راوی خبره می‌دانست.
ما به آدمی آگاه و اهل فن نیاز داشتیم که راجع به عملیات والفجر 8 از او بپرسیم. آنجا فقط ما هم نبودیم. گروه‌های دیگری هم آمده بودند و داشتند برای خودشان، ساحل را سیر می‌کردند. فقط سیر و تماشا. در نقطه‌ای که ما ایستاده بودیم، یکی از پیچیده‌ترین عملیات‌های دفاع مقدس انجام شده بود.
قبلاً در کتابی به نقل از یکی از سرداران جنگ خوانده بودم؛ ژنرال‌های کار کشته پنتاگون و استادان طرح‌های آفندی، در معتبرترین دانشگاه‌های جنگ و مراکز تحقیقات دفاعی آمریکا، هنوز دارند ریزترین حرکات نیروهای ایرانی در والفجر 8 را تجزیه و تحلیل می‌کنند، ولی به جواب نمی‌رسند. آنها با دو تا چهار تای جنگی خودشان و با توجه به امکانات کمی که ما در جنگ داشتیم و دشمن خبرش را داشت، به این نتیجه قطعی رسیده بودند که؛ محال ممکن است ایرانی‌ها بتوانند از چنین رودخانه‌ای بگذرند.
اروند، رودخانه نیست، گویی دریایی است دراز و رونده، که چون اژدهایی دمان، نعره می‌کشد و می‌خروشد و می‌توفد. گذشتن از اروند، با آن عرضش در نقطه رهایی نیروهای ایران و با آن سرعت جریان آبش که کشتی‌های سنگین را با خودش می‌برد، واقعاً با عقل هیچ تنابنده‌ای جور درنمی‌آمد. حالا کنار یک همچین رودی، کلی آدم عاشق و علاقمند ایستاده بودند، اما کسی نبود تا یک پرده از حماسه بچه‌های غواص را، برایشان توصیف و تحلیل کند.
اواخر بازدید، حوصله‌ام از بلاتکلیفی سر رفته بود. از کسی چیزی نپرسیدم. چون همه مثل من، بی‌خبر و چشم به راه راوی کاربلد بودند. از چهره‌ها و قیافه‌ها، بلاتکلیفی می‌بارید و از حرکات و سکناتشان، سرگردانی می‌ریخت. به هر حال آن قدر چشم به جاده ساحلی دوختیم، تا این که حضرات همسفران سر رسیدند. توضیحی برای تأخیر طولانی‌شان نداشتند.
جز این که یکی‌شان به شوخی گفت: «دیشب شام، زبیده خورده بودیم و صبح نتوانستیم به موقع بیدار شویم!» هر چند شوخی بامزه‌ای بود، ولی نتوانست آنی از «زمان از دست رفته» را به ما برگرداند! ضمن آن‌که با آمدنشان هم نمی‌توانستند عملیات والفجر 8 را، برای ذهن پرسشگر قافله تشریح کنند.
رمزگشایی از چنان عملیاتی، به آدم خبره‌ای نیاز داشت و هیچ یک از اهل کاروان، این خبره‌گی را نداشتند. حضور این آدم خبره آگاه، باید از قبل پیش‌بینی می‌شد، که البته نشده بود. مسئول این کار، همان حضرت همسفری بود که دوش، زبیده خورده بود! خیلی دیر کرده بودیم، و باید برمی‌گشتیم. شلمچه چشم به راه زورآرش بود.

ای دل از عشرت امروز به فردا فکنی

                                              مایه نقد بقا را که ضمان خواهد شد؟
 
 منصور ایمانی
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد