اشعار و متون ادبی

نظم و نثر ادبی

اشعار و متون ادبی

نظم و نثر ادبی

یک شهید، یک خاطره


نتیجه تصویری برای تصویر کودک در پاییز
 
 
 


قبل از اینکه بخواهد به جبهه برود، گفت:
- «فهیمه (دخترم) رو به خونة مادرت ببر.»
از علاقه‌اش به دخترمان باخبر بودم، دوباره گفت: «چون طاقت ندارم فهیمه موقع خداحافظی توی چهره‌ام نگاه کنه و نگاهش برای همیشه در ذهنم بمونه.»
می‌دانستم دل کندن از فرزندمان چه‌قدر برایش سخت است؛ برای همین فهیمه را به خانه مادرم بردم. 
***
وقت خداحافظی گفت: «این آخرین دیدارمان است.»
مهدی رفت و من هیچ وقت نفهمیدم چگونه از فرزندمان دِل کَند؟

خاطره‌ای از شهید مهدی هنرور با وجدان

راوی: همسر شهید
 
مریم عرفانیان
 
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد