ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 | 31 |
... گاه ماهها از فیض دیدارش محروم بودیم. به قم نمیآمد، مگر برای انجام ماموریتی و سر راهش، از ما وهمسر و فرزندش نیز حالی میپرسید. در یکی از همین ماموریتها که به قم آمد، سری هم به منزل ما زد. چیزی نگذشت که با عجله کفش و کلاه کرد که برود. گفتم: کجا؟ گفت: وقتم کم است. باید برگردم خط. پس زن و بچهات چی ؟ به آنها هم سری میزنم.
گفتم، پس منو تا بازار ببر تا برای بچهات چیزی بخرم. گفت، نه بهتر است شما با تاکسی بیایید. با تعجب گفتم: بازار که سر راه توست! با معصومیت خاصی گفت: ولی مادر! این ماشین دولتی است و استفاده شخصی از آن صحیح نیست. همین مقدار که شما درش را باز و بسته کنید و روی صندلیاش مینشینید، موجب استهلاکش میشود. این را گفت، سرش را انداخت پایین و رفت.
راوی مادر شهید مهدی زینالدین نقل از کتاب «ما آن شقایقیم»