اشعار و متون ادبی

نظم و نثر ادبی

اشعار و متون ادبی

نظم و نثر ادبی

باور نمی کنم سر نیزه سرت بُود


تصویر مرتبط


باور نمی کنم سر نیزه سرت بُود

این تکه پاره ها به زمین پیکرت بُود

باید کفن به وسعت صحرا کنم تو را
هر جا نظاره میکنم بدن اطهرت بُود

باور نمی کنم که تو باشی برادرم
تنها میان دشمن دون خواهرت بُود

حالا که روی نیزه شدی پس نگاه کن
باران خنجر است که بر حنجرت بود

باور نمی کنم که به انگشت ساربان
ای جان من فدای تو انگشترت بُود

حتی ز خواهرت تو مکن این سوال را
پس خواهرم چه شد که چنین معجرت بُود

باور نمی کنم که دو دست کنار آب
دستان ساقی حرم لشگرت بُود

باور نمی کنم که به دستان خونی ات
شش ماهه ی بریده گلو اصغرت بُود

ای از قفا بریده سرت را عدوی تو
سمت کدام خیمه نگاه ترت بُود

باور نمی کنم که تو تسبیح وا شده
این پیکر تنیده به خون اکبرت بُود

قدری اذان بگو که نگویند خارجی است
زیرا کنار رأس تو پیغمبرت بُود

در این طرف نظاره مکن ای برادرم
آتش گرفته موی سر دخترت بُود

باور نمی کنم که به گودال قتلگاه
این خانم خمیده ترین مادرت بُود

(میلاد یعقوبی)

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد