اشعار و متون ادبی

نظم و نثر ادبی

اشعار و متون ادبی

نظم و نثر ادبی

به مناسبت هفته دفاع مقدس ( 7 )


 

Image result for ‫تصویر طنز جبهه‬‎

 

       ( طنز جبهه 51 ) :

 فرمانده اگر از رژه راضی بود ،

می گفت : گروهان ، خیلی خوب .

اون روز تو هوای گرم آبادان ، همه ام بیحال ، رژمون تعریفی نداشت .

فرمانده : گروهان ، حیف نان ! ناگهان یکی جواب داد: استوار ، بی خیال !

تمام جایگاه زدن زیر خنده ! بقیّه تمرینم لغو شد !

 *******************************************************

       ( طنز جبهه 52 ) :

 روز که جای خود داره ، شب هم آسایش نداشتیم .

تازه چشممون می خواست گرم

خواب بشه که یکی از اون سر چادر داد می زد : آخ ! جلوی پات رو نگاه کن .

یکی دیگه می گفت: می خوام نماز شب بخونم ، پا تو جمع کن .

اون یکی دیگه می گفت : بابا تونماز صحبت رو زورکی میخونی !

این جوری می شد که همه بیدار می شدن !

********************************************************

       ( طنز جبهه 53 ) :

  مسئول آموزش و پرورش استان به منطقه آمده بود .

بین دو نماز رفت منبر ، آن هم چه منبری !!

فرمانده گردان که برنامه هاش بهم ریخته بود رفت پشت پدافند و

شروع کرد شلیک کردن :       

هواپیما هواپیما ! همه متفرق شدیم بعد معلوم شد شوخی کرده امّا دیگه جایی برای

ادامه منبر نمانده بود !

*****************************************************

       ( طنز جبهه 54 ) :

 در گردان تخریب چند نفر به اصطلاح " هیکل تدارکاتی " داشتیم .

همین شده بود سوژه شوخی و خنده بچه ها !

یکی می گفت : مین اگه شما رو ببینه از ترسش جا خالی میده !

یکی دیگه می گفت : یک مین که جواب شما رانمیده

فقط یک لنگه کفشتون را در میاره !

****************************************************

       ( طنز جبهه 55 ) :

 مکبر بود ، در تکبیرﺓ الحرام نماز جماعت بعد ازالله اکبربلند می گفت :

خمینی رهبر !! چندبار بهش تذکر دادیم که برادر اینجا جاش نیست !

می گفت : شما زیادی سخت می گیرید من جاهای دیگه دیدم بعد از

خمینی رهبر مرگ برضد ولایت فقیه هم میگن !

*****************************************************

       ( طنز جبهه 56 ) :

 اگر عملیات نبود مانوریا رزم شبانه رد خورد نداشت .

این واقعیتی با بوی چلوکباب و رنگ نوشابه بهم آمیخته بود !

گاهی که بچه ها خسته بودند یا می خواستند اذیت کنند .

لب به غذا نمی زدند ؛ می گفتند : همان نان و سیب زمینی بدهید نه کباب می خواهیم

و نه تیر و ترکشش !

*********************************************************

       ( طنز جبهه 57 ) :

 تو چادر والیبال نشسته بازی می کردیم که فرمانده وارد شد .

سریع افتادیم به عذرخواهی و بهانه آوردن و قول دادیم که دیگه تکرار نمیشه و

اما در کمال تعجب رو کرد به ما و گفت : برادرا آخه این چه کاریه می کنید ؟!

ما وقتی مثل شما بودیم تو چادرفوتبال بازی می کردم !

*********************************************************                             

        ( طنز جبهه 58 ) :

  یک ربع زودتر پستش رو ترک کرده بود و رفته بود !

فرمانده گفت : جریمه می شوی وباید 300 تا صلوات بفرستی .

بلند داد زد: برادرا توجه کنند ! برخاتم انبیا محمد صلوات! همه مقر صلوات فرستادند .

گفت : بفرما چند تا هم بیشتر از 300 تا !

********************************************************

       ( طنز جبهه 59 ) :

 موقع خداحافظی خیلی جدی گفت : بالاخره آدرست رو بهم ندادی .

گفتم : انشاالله از خط که برگشتم . گفت: اومد و برنگشتی !

گفتم : خوب اگر نباشم آدرس به چه دردت می خورد؟

گفت : بابا ایوالله دیگر ، این قدر بی معرفت نیستیم ختم رفقیمون شرکت نکنیم !

****************************************************

       ( طنز جبهه 60 ) :

  فکر همه چیز رو می کردن الا این که تابلوی " چادر فرماندهی " رو برداریم

و  جلوی چادر خودمون نصب کنیم !

هرکی مراجعه می کرد که با فلانی کار داشتم ، یکی قیافه حق بجانب می گرفت و

جواب می داد بقیه هم که سرها پایین و خنده بازار ...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد