ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 | 31 |
( طنز جبهه 51 ) :
فرمانده اگر از رژه راضی بود ،
می گفت : گروهان ، خیلی خوب .
اون روز تو هوای گرم آبادان ، همه ام بیحال ، رژمون تعریفی نداشت .
فرمانده : گروهان ، حیف نان ! ناگهان یکی جواب داد: استوار ، بی خیال !
تمام جایگاه زدن زیر خنده ! بقیّه تمرینم لغو شد !
*******************************************************
( طنز جبهه 52 ) :
روز که جای خود داره ، شب هم آسایش نداشتیم .
تازه چشممون می خواست گرم
خواب بشه که یکی از اون سر چادر داد می زد : آخ ! جلوی پات رو نگاه کن .
یکی دیگه می گفت: می خوام نماز شب بخونم ، پا تو جمع کن .
اون یکی دیگه می گفت : بابا تونماز صحبت رو زورکی میخونی !
این جوری می شد که همه بیدار می شدن !
********************************************************
( طنز جبهه 53 ) :
مسئول آموزش و پرورش استان به منطقه آمده بود .
بین دو نماز رفت منبر ، آن هم چه منبری !!
فرمانده گردان که برنامه هاش بهم ریخته بود رفت پشت پدافند و
شروع کرد شلیک کردن :
هواپیما هواپیما ! همه متفرق شدیم بعد معلوم شد شوخی کرده امّا دیگه جایی برای
ادامه منبر نمانده بود !
*****************************************************
( طنز جبهه 54 ) :
در گردان تخریب چند نفر به اصطلاح " هیکل تدارکاتی " داشتیم .
همین شده بود سوژه شوخی و خنده بچه ها !
یکی می گفت : مین اگه شما رو ببینه از ترسش جا خالی میده !
یکی دیگه می گفت : یک مین که جواب شما رانمیده
فقط یک لنگه کفشتون را در میاره !
****************************************************
( طنز جبهه 55 ) :
مکبر بود ، در تکبیرﺓ الحرام نماز جماعت بعد ازالله اکبربلند می گفت :
خمینی رهبر !! چندبار بهش تذکر دادیم که برادر اینجا جاش نیست !
می گفت : شما زیادی سخت می گیرید من جاهای دیگه دیدم بعد از
خمینی رهبر مرگ برضد ولایت فقیه هم میگن !
*****************************************************
( طنز جبهه 56 ) :
اگر عملیات نبود مانوریا رزم شبانه رد خورد نداشت .
این واقعیتی با بوی چلوکباب و رنگ نوشابه بهم آمیخته بود !
گاهی که بچه ها خسته بودند یا می خواستند اذیت کنند .
لب به غذا نمی زدند ؛ می گفتند : همان نان و سیب زمینی بدهید نه کباب می خواهیم
و نه تیر و ترکشش !
*********************************************************
( طنز جبهه 57 ) :
تو چادر والیبال نشسته بازی می کردیم که فرمانده وارد شد .
سریع افتادیم به عذرخواهی و بهانه آوردن و قول دادیم که دیگه تکرار نمیشه و
اما در کمال تعجب رو کرد به ما و گفت : برادرا آخه این چه کاریه می کنید ؟!
ما وقتی مثل شما بودیم تو چادرفوتبال بازی می کردم !
*********************************************************
( طنز جبهه 58 ) :
یک ربع زودتر پستش رو ترک کرده بود و رفته بود !
فرمانده گفت : جریمه می شوی وباید 300 تا صلوات بفرستی .
بلند داد زد: برادرا توجه کنند ! برخاتم انبیا محمد صلوات! همه مقر صلوات فرستادند .
گفت : بفرما چند تا هم بیشتر از 300 تا !
********************************************************
( طنز جبهه 59 ) :
موقع خداحافظی خیلی جدی گفت : بالاخره آدرست رو بهم ندادی .
گفتم : انشاالله از خط که برگشتم . گفت: اومد و برنگشتی !
گفتم : خوب اگر نباشم آدرس به چه دردت می خورد؟
گفت : بابا ایوالله دیگر ، این قدر بی معرفت نیستیم ختم رفقیمون شرکت نکنیم !
****************************************************
( طنز جبهه 60 ) :
فکر همه چیز رو می کردن الا این که تابلوی " چادر فرماندهی " رو برداریم
و جلوی چادر خودمون نصب کنیم !
هرکی مراجعه می کرد که با فلانی کار داشتم ، یکی قیافه حق بجانب می گرفت و
جواب می داد بقیه هم که سرها پایین و خنده بازار ...