ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 | 31 |
همسایههامان تعجب میکردند از این همه جمعیتی که آمده بودند، فکرش را هم نمیکردند که بچه دیروزی که این قدر ساده لباس میپوشید و بینشان زندگی میکرد توی جنگ کارهای بوده که این طوری برایش مراسم میگیرند و حالا اسمش همهجا برده میشود.
بعد از مراسمش، یکی از همسایهها از من پرسید، «چه کار کردی که پسرت این طوری بزرگ شد؟!» گفتم: «فقط مواظب دو چیز بودم، یکی طهارت و نماز، یکی هم لقمه حلال.» هنوز هم وقتی به گذشته و زندگیمان، نگاه میکنم، آنطور که باید، پسرم را نشناختم.
کسانی که با غلامحسین 29 ماه توی یک سنگر جنگیدند، او را بهتر از من شناختند.
مأخذ: کتاب «مادران»؛ روایت خاطره از مادر شهید حسن باقری (غلامحسین افشردی) روایت فتح، چاپ اول