اشعار و متون ادبی

نظم و نثر ادبی

اشعار و متون ادبی

نظم و نثر ادبی

شغل مردی تمیز کردن ساحل بود.

مروارید - Home | Facebook


او هر روز مقدار زیادی از صدف های شکسته و بدبو را از کنار دریا جمع آوری می کرد و مدام به صدف ها لعنت می فرستاد چون کارش را خیلی زیاد می کردند. او باید هر روز آن ها را روی هم انباشته می کرد و همیشه این کار را با نارضایتی انجام می داد.

روزی، یکی از دوستانش به او پیشنهاد کرد که خودش را از شر این کوه بزرگی که با صدف های بدبو درست کرده بود، خلاص کند. او با قدرشناسی و اشتیاق فراوان این پیشنهاد را پذیرفت و همه آن صدف ها را به قیمت ناچیزی به آن دوست فروخت.

یک سال بعد، آن دو مرد یکدیگر را دیدند. آن دوست قدیمی از او دعوت کرد تا به خانه ی او بروند. وقتی به آنجا رسیدند مرد نظافتچی نمی توانست آن همه ثروت را باور کند و از او پرسید چطور توانستی چنین ثروتی را در این مدت کوتاه بدست آوری؟

مرد ثروتمند پاسخ داد: من هدیه ای را پذیرفتم که خداوند هر روز به تو می داد و تو قبول نمی کردی. در تک تک صدفهای نفرت انگیز تو، مرواریدی نهفته بود.

بیشتر وقت ها هدیه ها و موهبت های الهی در بطن مشکلات نهفته اند، این ما هستیم که با ناسزا گفتن و ملامت کردن مشکلات این موهبت ها و فرصت ها را از دست می دهیم.   

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد