اشعار و متون ادبی

نظم و نثر ادبی

اشعار و متون ادبی

نظم و نثر ادبی

شهربانو


خنده مجازی :: عصرِ پاییزی

 

«اگه دست نداشته باشی چی می‏شه؟ اگه نصف صورتت سوخته باشه؟ اگه موجی شده باشی! اصلاً این‌همه آدم با یه پا چی کار می‏کنن؟ اگه دنیا رو با یه چشم نگاه کنی چی می‏شه؟! اگه اون نخوادت؟ اگه ...»
مرد، روی تخت دراز کشیده بود و زیر لب هذیان می‏‏گفت. سرش باندپیچی‌شده بود و با همان یک‌چشم سالم، اشک می‏ریخت. رد اشک‏ زخم صورتش را می‏سوزاند. سه ماهی می‌شد که به تخت چسبیده بود و با نی غذا می‏خورد. هنوز تصویر خودش را ندیده بود. هنوز کسی جرئت نکرده بود جلویش آیینه بگیرد!
زن، هر روز می‏آمد و برایش گل‌های وحشی می‏آورد. دم اتاق که می‏رسید، می‏ایستاد و خیسی اشک‏هایش را با گوشة چادرش پاک می‏کرد. چهرة زن آفتاب‌سوخته بود و چشم‌هایش جذاب. همیشه به پایین نگاه می‏کرد. نگا‌هش زیر سایة مژه‌ها گیرا بودند؛ اما از لحظه‌ای که شوهرش را آوردند، روزبه‌روز تکیده‏تر می‏شد و فروغ چشم‌هایش کمتر. هیچ‌کس نمی‌دانست گل‏ها را از کجا می‏چیند؟ هرروز، وقتی وارد اتاق می‌شد، می‌دید که چشم آبی‌رنگ مرد از زور گریه سرخ‌شده. دسته‌گل را توی گلدان می‌گذاشت و به او
خیره می‌ماند.
مرد، بویِ چادرِ زن را که عطرِ گل‌ داشت، نفس کشید. آهسته پرسید: «اومدی شهربانو؟»
شهربانو بغضش را فروخورد.
- فردا صورتم رو باز می‌کنن. بعد هم جای چشم خالیم یه چشم‌شیشه‌ای می‌ذارن.
یک‌لحظه سکوت کرد و دوباره پرسید: «شهربانو! تو که نمی‏ترسی... ها؟!»
زن، سرش را انداخت پایین؛ طوری که مرد نتواند صورتش را ببیند. آن‌وقت با دستی که حلقة ساده‏ای در انگشت داشت موهایش را نوازش کرد. مرد مشت‌هایش را گره کرد.
- اصلاً نمی‏خوام فردا بیایی ... چرا نگاهت رو ازم گرفتی؟! بذار چشمات رو ببینم؛ تو که می‏دونی نمی‏تونم سرم رو تکون بدم؟
شانه‏های زن لرزید و به‌طرف پنجره سر چرخاند. ابری خاکستری در آسمان، خبر از باران داشت ...
***
مرد با همان چشمِ نگران، به سقف گچی زُل زده بود. باندهای صورتش را یکی‌یکی باز کردند. دکتر گفت: «خب، حالا چشمت رو ببند.» مرد هراسان تک چشم سالمش را ‏چرخاند. با نگرانی پرسید: «شهربانو! شهربانو که اینجا نیست نه؟!»
- تموم شد؛ درست مثل اولش... چشمت رو گذاشتم سرجاش...
مرد هنوز نگران بود که مبادا شهربانو آنجا باشد. دکتر آیینة کوچکی جلوی صورتش گرفت. چشم‌شیشه‌ای خیره به سقف بود. دستش را روی آیینة چهارگوش گذاشت و آن را لمس کرد. نفسش پس رفت.
- نباید شهربانو ببینه ... نباید ...
خیسی اشک از گوشة چشم سالمش پایین سرید. شهربانو پشت در منتظر بود و دسته‌گل‏ وحشی را توی دست فشرد. دکتر که از اتاق بیرون رفت، به دنبالش روان شد.
- میشه امروز ببینمش؟! صورتش از اولین روزی که دیدم بهتره؟!
دکتر در جا ایستاد! لحظه‌ای مکث کرد. با تعجب برگشت و به صورت آفتاب‌سوخته‌اش نگاه کرد.
- چی؟ مگه روز اول دیده بودیش؟
شهربانو چادرش را توی صورتش کشید و به گل‏های میان دستش زُل زد.
- دیده بودی صورتش سوخته! دیده بودی یه پا و دست و یه چشمش رو توی جبهه ازدست‌داده! دیده بودی و باهاش ازدواج کردی؟!
زن سری به علامت تأیید تکان داد. دکتر دیگر توان پرسیدن نداشت ...
***
شب بود. ماه وسط قاب پنجره می‌تابید. در اتاق باز شد و شهربانو همراه عطر گل‌های وحشی به اتاق آمد. پلک‏های مرد بسته بود. هنوز هذیان می‏گفت: «اگه اون نخوادت؟ اگه شهربانو نخوادت؟» صورتش خیس عرق شده بود و نفسش به‌سختی بالا می‏آمد. زن پتو را تا زیر چانه‏اش بالا کشید و گلدانِ پر از گل‏ را کنار پنجره گذاشت.
مرد تک چشم آبی‌رنگش را باز کرد. شهربانو را دید که بالای سرش نشسته و با نگاهی محبت‌آمیز به او لبخند می‏زند. خواست چیزی بگوید که زن انگشتش را به نشانة سکوت روی لب‏های خشکیده‏اش گذاشت.
- هیس! هیچی نگو... همه چی درست میشه ... از اول شروع می‌کنیم.
قلب مرد آرام شد و با تک چشم سالمش به مهتابِ میانِ پنجره، خیره ماند.


مریم عرفانیان

" کیهان "

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد