ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 | 31 |
زندگی مشترکمان را تازه شروع کرده بودیم که احسان گفت: «تا وقتی جنگ هست و بتونم در این مسیر قدمی بردارم، زندگیم در جنگ میگذره.»
بعد از کمی سکوت هم ادامه داد: «دو پیشنهاد دارم، اول اینکه از اهداف عالی که همیشه براش تلاش کردم دست بردارم، از جنگ دست بردارم و زندگیم رو مثل دیگران سر و سامون بدم؛ یعنی زندگی رو با تمام آداب چیده شدهای که مرسوم هست پیش ببرم. دوم اینکه اگر قراره شریک زندگیم باشید، از همین ابتدا دوست دارم زندگی رو ساده و جدا از آدابورسوم معمول شروع کنیم و شما بهعنوان یک بازوی فکری و همکار با من به جبهههای جنوب بیایید.»
بیهیچ فکری پیشنهاد دومش را پذیرفتم، زندگی سادهمان را شروع کردیم و رفتیم اهواز.
خاطرهای از دانشجوی شهید احسان پارسی
راوی: همسر شهید
مریم عرفانیان