اشعار و متون ادبی

نظم و نثر ادبی

اشعار و متون ادبی

نظم و نثر ادبی

سیّد کریم پینه‌دوز در محضر امام عصر(عج) (حکایت اهل راز)


عکس نوشته در مورد امام زمان (عج) - تــــــــوپ تـــــــــاپ

آیت‌الله حاج آقا مرتضی تهرانی در پاسخ اینجانب (ری‌شهری) که پرسیدم: آیا کسی را دیده‌اید که مطمئن باشد محضر ولی عصر(عج) را درک کرده است؟

فرمود: دو مورد دارم:

یکی سید کریم پینه دوز است. من در کودکی همراه پدرم به مغازۀ ایشان رفتیم، _ مغازه وی در بازاری بود که یک سرش به سه راه کوچه غریبان و یک سرش به بازار سید اسماعیل متصل می‌شد، عرض این مغازه حدود یک متر و نیم و طولش دو سه متر بود، و کف آن حدود پنجاه سانت از کف بازار بالاتر بود _ پیرمردی در این مغازه حضور داشت که جعبه‌ای را برعکس کرده و روی آن ابزار تعمیر کفش گذاشته و مشغول کار بود، پدرم سلام کرد و لب مغازه نشست.

من که ناظر صحنۀ گفت‌وگوی آنها بودم احساس می‌کردم که گویا از نظر معنوی تعادلی میان آنها برقرار است.

پیرمرد، در حالی که مشغول کار بود نگاهی به پدرم کرد و گفت: دیروز آقا لطف کردند، چند دقیقه‌ای تشریف آوردند و آنجا (اشاره به نقطه‌ای از مغازه) نشستند و از من احوالی پرسیدند.

پیرمرد ضمن اشاره به یک قوطی حلبی شبیه قوطی‌های سوهان که در آن چند حبّۀ نبات زرد رنگ به‌اندازه نخود پخته بود، گفت: آقا این را مرحمت کردند، من می‌دهم به شما.

حدود ده دقیقه تا یک ربع ساعت آنجا ماندیم و بعد حرکت کردیم. پنج شش قدم که آمدیم، پدرم به من گفت: این آقا اسمش آقا سید کریم پینه دوز است. این مرد از اولیای الهی است. فهمیدی مقصودش از این جمله که گفت: آقا تشریف آوردند و از من احوالپرسی کردند چه کسی بود؟

گفتم: نه.

فرمود: مقصودش امام زمان _ صلوات الله علیه _ بود.

بعد نبات را به من داد و من آن را میل کردم.

تأیید سند یک روایت

مورد دوم، جریانی است که حیدر آقا معجزه (فرزند مُرشد چِلویی) برایم نقل کرد. وی گفت:

من دربارۀ صحت این روایت: «نَزِّهونا عن الربوبیة وقولوا فینا ما شئتم»، ما را از ربوبیت تنزیه کنید آن‌گاه هر چه خواستید در مورد ما بگویید. (مجلسی, بحار الأنوار, ج 25 ص 347) که دربارۀ مقام اهل بیت(ع) وارد شده، تردید داشتم. مضمون این روایت به من نچسبیده بود. نمی‌دانستم این روایت از اهل بیت صادر شده یا نه. در سفری که به عتبات داشتم، در زیارت سامرا هنگامی که به سردابی که امام زمان(عج) در آنجا غایب شده است رفتم، این سؤال از ذهنم گذشت که این حدیث از خاندان شما صادر شده یا نه؟

آقا فرمودند: بر می‌گردی تهران می‌روی پیش میرزا عبدالعلی تهرانی، سؤالت را از او می‌پرسی، زیرا او از زبان ما سخن می‌گوید!

من آقا میرزا عبدالعلی را نمی‌شناختم، وقتی به تهران برگشتم، آدرس منزل ایشان را گرفتم و خدمت ایشان رسیدم. پس از سلام و احترام نشستم، خواستم مسئلۀ خود را بگویم، ایشان فرمود: می‌دانم کدام روایت را می‌گویی!

از جا برخاست، رفت از کتابخانه کتابی را آورد و باز کرد، روایت را آورد و خواند و فرمود: این روایت از اهل بیت(ع) صادر شده است!

من جریان سرداب را برای ایشان تعریف کردم و گفتم: پاسخ سؤالم را حواله کردند به این‌جا!

ایشان پس از شنیدن سخن من خیلی‌گریه کرد. هِق‌هِق می‌کرد و اشک از ریشش پایین می‌آمد.

من پس از این جریان ایشان را رها نکردم، چون در سرداب به خودم گفته شده بود: او از زبان ما سخن می‌گوید!

*کتاب: خاطره‌های آموزنده، نوشته آیت‌الله محمدی ری‌شهری انتشارات دارالحدیث قم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد