همه محصولات

فرصت

شبی در ماه محرم، من و یدالله از سرکار کشاورزی به خانه برمی‌گشتیم. بین راه که می‌آمدیم، هیئتی در مسجد مشغول عزاداری بود. برادرم گفت: «بیا بریم و عزاداری کنیم.»
تمام بدنم از کار درد می‌کرد، گفتم: «می‌بینی که خسته‌م و نمی‌تونم بیام.» یک‌باره دستم را گرفت و گفت: «حیف هست که این فرصت‌ها رو از دست بدیم؛ چون خیلی کم پیش می‌آید.» و مرا به مسجد برد!
با چه شور و حالی در مراسم شرکت کردیم. بعد از عزاداری نه‌تنها خسته نبودم، بلکه روحیه بسیار خوبی پیدا کردم و از او تشکر کردم که حال و هوایم آن‌قدر عوض شد...

خاطره‌ای از شهید یدالله ناظمی نژاد
راوی: غلامحسین ناظمی نژاد، برادر شهید


مریم عرفانیان