اشعار و متون ادبی

نظم و نثر ادبی

اشعار و متون ادبی

نظم و نثر ادبی

یادی از روحانی شهید محسن قیومی


عکس های گل های بهاری

در خون غوطه خورده

سعید رضایی

پیرمرد سرش را بالا گرفت و به دو تابلوی نقاشی شده چهره فرزندان شهیدش روی دیوار نگاه کرد و گفت: از کدامشان می‌خواهی بدانی از محسن؟

محسن با برادرش در منطقه بودند، البته پسر بزرگم هم در جبهه بود، اما چون مجروح شده بود او را به عقب منتقل کرده بودند.

لحظه شهادت محسن دو برادر با هم در گردان صابرین و در خط مقدم بودند، آن یکی پست‌اش را به محسن تحویل می‌دهد و تا برای استراحت به سنگر برگردد متوجه آتش توپ‌های ضد هوائی عراقی‌ها می‌شود.

بعد از نیم ساعت که آتش خوابید، برادرش برای سرکشی به محل نگهبانی محسن می‌رود و می‌بیند او و همرزمش در خون خود روی زمین غوطه می‌خورند. نمی‌توانی شما صحنه را مجسم کنی بچه 16 - 17 ساله روی جسد برادرش خم شده بوده است و صدایش می‌زده و جان دادن او را دیده و فریاد می‌زده کمک کنید اما آنجا امدادگری نبوده که کمک کند، خودش پیکر برادرش را با یک ماشین تا معراج شهدا آورده بود....

***

شهید محسن قیومی ‌متولد 1345 در محله نظام‌آباد تهران است. کودکی‌هایش با محرومیت و در عین حال محبت عمیق درون خانواده‌ای گرم و مذهبی آغشته است.

او دوره ابتدائی و راهنمایی را میان بچه‌های همسن و سال خود در محله نظام‌آباد پشت‌سر گذاشت و آن دوران به‌دلیل اوج حرارت‌های انقلابی مردم و پیروزی انقلاب اسلامی حضور در راهپیمایی‌ها و تظاهرات علیه رژیم شاهنشاهی از ویژگی‌های خاصی برخوردار بود.

اوپس از انقلاب اسلامی در انجمن اسلامی مدرسه و در بسیج محل فعالیت داشت و همچنین به دلیل علاقه‌ای که به فراگیری علوم اسلامی ‌داشت به حوزه بعثت رفت.

در آن مدرسه جامع‌المقدمات و صرف را آموخت و پس از آن به حوزه علمیه قم رفت و تحصیلات حوزوی را تا سطح ادامه داد.

او در فرم گزینش پذیرش حوزه‌های علمیه در مقابل پرسش انگیزه شما از تحصیل علوم دینی چیست؟ نوشت: «‌انگیزه و هدف من از تحصیل علوم دینی این است که خدمت به اسلام و مسلمین بکنم و مقدار آن را مشخص نمی‌کنم. تا آنجا که در توانم باشد مایلم ادامه تحصیل بدهم.»

او در خانواده‌ای رزمنده بزرگ شد در حالی که دو برادر و پدرش در جبهه بودند و او نیز شوق بسیاری در اعزام به جبهه‌های نبرد داشت.

برادرش می‌گوید: من در پایگاه شهید بهشتی مسئول اعزام نیرو بودم که یک روز محسن آمد و گفت که می‌خواهد برای آموزش نظامی اعزام شود، من به او گفتم، «از یک خونه یک نفر برود، بس است و الان هم که می‌خواهم مجددا اعزام شوم.»

اما محسن سرش را پایین گرفت و خیلی مؤدبانه و جدی گفت: «نه داداش! شما برای خودت می‌روی و من هم برای خودم! »

او در روزهای پایانی 1364 به جبهه فاو اعزام شد و در اولین روزهای سال 1365 در همان منطقه و در عملیات والفجر 8 به شهادت رسید.

هنگام شهادت او یکی از برادرانش مجروح و در بیمارستان بستری بود و برادر دیگرش نیز در جبهه در کنار او حضور داشت.

توصیه آخر شهید:

« خدا این رهبر، این امید محرومان جهان را به ما داده، خیلی باید کوشا باشیم، نگذاریم با دسیسه‌های مختلف از هر طریقی که باشد چه اسلامی (به نظر آنها) و چه غیر اسلامی‌ از دستمان برود!»

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد