اشعار و متون ادبی

نظم و نثر ادبی

اشعار و متون ادبی

نظم و نثر ادبی

" شعری به مناسبت آزادی خرمشهر " :


  

 

این شعرصرفاجهت مطالعه است *کپی برداری پیگیردقانونی دارد


  *************************************** 


           از سفر کردۀ ما باز برید باز خبر


          باز بجویید که چه آمد بسرش باز خبر


          آن سفر کرده که چشمها بدرقۀ



          اوست ، باز برید باز خبر


          همره کاروان زمان


          مرا باز برید به بیشۀ نور


          در فراسوی تنگ زمان



          خبر از آتش و خون ، فریاد و عصیان بود 


          باد می ماند بر دروازۀ شهر نور


          شهر من ، شهر نبود آتش بود


          کوچه هایم دریا ، خانه هایم  در مِه گم


          باغها یم نیزار


          با من  آواز دهید




         نخلها بی سر ، می مانند


         کوهها بی یاور شَبگرد کوهساران می ماند


         دیگر آوای صدایش را هر شب


         دیگر از زمزمه های شبهایش


         در نخلستانها ، کوهها ، دشتها


         نمی آید باز


         بامن از مرد بگو




         که دیار خفتۀ من با آن بیگا ْنهِ ست


         با من از یار سفر کرده باز بگو


         با من از سجادۀ نور


        با من از پاکی و صفا ، باز بگو


        رفته رفته ، گل یخ می روید بر کوهسارها


        رفته رفته ،گل نسیان می روید بَر دشتها     

                                          

         با من از مرد بگو




        که به یک هل منْ


        از آسمان بی فروغ شهر


        پَر کشید


        همه جا کبر و غرور ، فریاد و عصیان است


        پُر فروغ چشمهایش را


        جامه های خاکیش را


        از یاد رفته



        همه را سودای زر اندوزی در سَر


        به زبان ، خاکسار دشت شقایقهایند !




        گل خورشید ، فقط در چشمهای تو جان می گیرد


        گل امید ، فقط در راه تو پا می گیرد


        آسمان دل من بارانی است


        طوفانی باید


        تا بَر سجادۀ نور


        از شهری خاموش


        به باغ شقایقها


        پروازی دوباره باید کردد


-----------------------------------------------------------------------------


سرودۀ : رویا پوراحمد گربندی 


 « به مناسبت آزادی خرمشهر ، یاد یاران ؛ یادی از خونین شهر و شهدای آن» 

سلام برخونین شهر ؛ شهر عشق و آزادی

 



نتیجه تصویری برای تصویر آزادی خرمشهر




بسی خوانده ای وصف گندآوران

که بردندگوی از سرسروران

 

به پیکار دشمن فشردند پای

تبه ساخته دستبرد سران

 

کنون بشنو از فتح خونینه شهر

که یک چند تازید دشمن بر آن



فرستاد صدام ناپاکدل

سوی «خرمی شهر» جیشی گران

 

سپه راند این سوی اروندرود

جری از جهالت چو خود محوران

 

گمان کرد کآسان توان دست یافت

به مرز دلیران و دانشوران

 

چوشد ناگهان چیره چون راهزن

برآن زیوری شهر صاحب زران

 

چپاولگری را برآورد دست

ربود آنچه بد خواسته اندر آن

 

چو دیو سپید و چو اکوان دیو

که بردند ره سوی مازندران

 

و یا همچو خونخوارگان مغول

و یا تیره دل تیرۀ بربران

 

ز بی رسمی و ناکسی بس نکرد

نه بر مهتران و نه بر کهتران

 

بسا مال کز بندرش غارتید

چو خونخواره دزدان و کین گستران

 

گفتی که شهید ـ زنده جاوید است


 
 Image result for ‫تصویر گل ارکیده‬‎
 
 

معبود تویی از تو امان می‌خواهم


زان چشمه سرمدی نشان می‌خواهم

 


گفتی که شهید ـ زنده جاوید است


یارب ز تو عمر جاودان می‌خواهم

 

   سپیده‌ کاشانی

قافلۀ شوق-۴


 Image result for ‫تصویر گل لاله صورتی‬‎
 
بار دومم بود که می‌رفتم مهران. یازده ماه پیش با جمعی، برای زیارت کربلا به آنجا رفته بودم. توی گرگ و میش صبح به گمرک مرزی رسیده بودیم. پا به خاک عراق که گذاشتیم، دیدیم کار کنترل و بازرسی ایرانی‌ها، بیشترش دست آمریکایی‌هاست. تعدادی از منافقین هم کنار یانکی‌ها بودند. وطن فروش‌ها، یونیفورم ارتش آمریکا تنشان بود و مأموریت داشتند؛ از بین ایرانی‌هایِ متولد چهل و پنجاه، یعنی پا به سن گذاشته‌های کاروان، افراد مورد نظرشان را شناسایی کنند و به آمریکایی‌ها را پورت بدهند. این افراد، همان حزب‌الهی‌هایِ جوان دهۀ شصت بودند که توی غائلۀ منافقین، سینه به سینه شان می‌دادند. از بین ما به یکی مشکوک شده بودند که بعد از چشمْ نگاری و استنطاق توی کانکسِ بازجویی، خلاص شد.

این بار نیمه‌های شب به مهران رسیدیم. بیشتر از 9 ساعت جاده را کوبیده بودیم که بیشترش دره و گردنه بود. کوفتۀ راه بودم و تنها به خواب فکر می‌کردم. قیافه‌های بقیه هم می‌گفت که آنها هم، از هرچه جز خواب بی‌نیازند. ضمنا برنامۀ سفر فشرده بود و چاره‌ای نداشتیم جز اینکه به کارهای شخصی نظم بدهیم. پس باید زودتر می‌خوابیدم. برای بیتوتۀ قافله، مهمانسرای کمیته امداد امام خمینی(ره) را در نظر گرفته بودند.
 
انصافا هم پاکیزه و مرتب بود، هم باصفا و دل خوش‌کُن. حیاط مهمانسرا با نخل‌های بارآور و درختچه‌های گرمسیری و گل‌های زینتی، بسیار خوش‌نما بود و به دل آدم می‌نشست. داخل اتاق‌ها‌ تروتمیز و هرچی سر جای خودش بود. مثل خانه‌ای که مدیرش، کدبانوی هنرمندی باشد. با خودم گفتم؛ مهمانسرای اداری و این همه پاکیزگی و زیبایی، از عجائب است! باغچۀ رنگ وارنگِ حیاط، چشمم را گرفته بود، ولی گلگشتِ باغ و بهار را گذاشتم برای صبح. زیباتر از محل اسکان، خونگرمی همکاران کمیته امداد و فرمانداری مهران بود و همین خستگی را از تن آدم در می‌آورد. چای تازه دم و سیب سرخِ خوش عطر، دلت را غَنج می‌داد. با دیدن میزبانِ خوشْ استقبال، توی دلم گفتم؛ علی الظاهر هرچی را که راجع به نظم و انضباط ریسیدیم، باید با دست خودمان پنبه کنیم! بساط شبچره می‌گفت؛ شب‌نشینی تازه شروع شده! همین اتفاق هم افتاد.
 
معاون فرماندار مهران که مرد جا افتاده‌ای بود، به جمع‌مان اضافه شد. بس که صحبت‌هایش گیرا و چانه‌اش گرم بود، خواب از سر همه پرید. هم حرف زدنش جالب بود و هم حرف‌های جالبی می‌زد. نه اینکه قصۀ حسین کُرد شبستری برایمان بگوید. از مهران و مردمانش گفت، از کار و بار شهر، از بازسازیِ پس از جنگِ مهران صحبت کرد و درخصوص پایانه و گمرک مرزیش گفت: «این پایانه بزرگ‌ترین پایانه، توی خاور میانه و در حال تمام شدن است. راه‌اندازی که بشود، در مبادلات تجاری ایران با عراق و پیشرفت منطقه غرب کشور، تأثیر زیادی خواهد گذاشت.»
بیشتر از یک ساعت بود که میزبانان خونگرم، از ما پذیرایی کرده بودند.
 
پلک‌های افتادۀ مهمان‌ها، دلشان را به رحم آورد. شب بخیر گفتند و رفتند. برای خواب، هر چند نفر به اتاقی رفتند و من با ساربانِ اهلِ صفاهان، همْ اتاق شدم. حسب عادت، دو سه ساعت از وقت خوابم گذشته بود. زیر لحاف بودم ولی چشمم گرم نمی‌شد. چند لحظه‌ای گذشته بود که توی تاریکی و سکوت اتاق، صدای آهسته‌ای از بستر همْ اتاقی‌ام آمد. زمزمۀ حضرت ساربان بود، ولی نامفهوم. باتوجه به حساسیتی که آقای مهرشاد نسبت به دخل و خرج سفر داشت و آن سال هم سال اصلاح الگوی مصرف بود، فکر کردم شاید زیر لب، چرتکه می‌اندازد و خرج و مخارج امروزمان را درمی آورد، تا اگر در هزینۀ چیزی ناپرهیزی شده، فردا جبرانش کند! اما دقیق‌تر که گوش دادم، دیدم زمزمۀ دعای قبل از خواب است! امیدوارم جناب مهرشاد، به خاطر استراق سمع و رمزگشایی از اذکار و اوراد خفی‌اش، یقۀ ما را آن دنیا نگیرد!
 
چند دقیقه بعد، چشمم تازه داشت گرم می‌شد که توفان سنگینی با رگبار شدید باران برخلاف بارانِ شاعر پیشۀ اسلام آباد، بلند شد و خفته‌ها و نخفته‌ها را از جایشان پراند. توفان چنان در و پنجرۀ مهمانسرا را به هم می‌کوبید که انگار چند قبضه توپ، همه جا را گرفته‌اند زیر آتش. باد بیابانْ گرد، تنوره می‌کشید و گرد و غبار دشت را، لوله می‌کرد و می‌زد به سر و تن مهمانسرا. خاک از شکاف در و پنجره، وارد اتاق‌ها می‌شد و می‌رفت لای شَمد و لحاف مسافرانِ آشفتهْ خواب! حتم داشتم هر چیزی که توی حیاط خانه‌ها و کوچه و خیابان، دَم چکِ این توفان بوده، حالا بین زمین و آسمان معلق شده و خدا می‌داند کجا افتاده و فردا، کجا پیدایشان خواهند کرد؟! از اهل قافله، بعضی‌ها بلند شدند و نماز آیات خواندند. شورش هوا نیم ساعت طول کشید. به هر حال از صدقه سری اهل ذکر و نماز، قیامت صغرا از سر مهران و مهمان‌هایش، بخیری گذشت و جماعت بعد از هول و ولای توفان، سر راحت روی بالش گذاشتند!
 

بدان مثل که شب آبستن ست روز از تو 

ستاره می‌شمُرم تا که شب چه زاید باز

 منصور ایمانی

تذکر فرمانده درباره ماشین‌ تشکیلات


Image result for ‫تصویر گل لاله صورتی‬‎
 
 
 
خاطراتی شنیدنی از شهید عباس کریمی

  

عباس کریمی یکی از شهدای اطلاعات استان البرز و تهران است که نقش مهمی در پیروزی‌های رزمندگان اسلام در دوران دفاع مقدس داشت. روحیه شاداب و اخلاق خوب از ویژگی‌های ارزشمند شهید کریمی بود که مورد تاکید رزمندگان آن دوران نیز بود.  
مهدی عمو‌زاده اطلاعات عملیات دوران دفاع مقدس درباره شهید عباس کریمی می‌گوید: یک زمانی بود که آقای الله‌کرم و سعید قاسمی از اطلاعات منفک شدند و کل اطلاعات را تحویل شهید عباس کریمی دادند. شهید همت حاج عباس آقا را برای معارفه به سر پل ذهاب آورد و ما او را می‌شناختیم و خیلی با او گرم گرفتیم. یک مقطع کوتاهی که من با حاج عباس کریمی بودم این بود که ما یک ماشینی تحویل گرفته بودیم که ماشین خیلی نو بود و من هم همیشه با شهید کریمی بودم و هرجا برای سرکشی می‌رفت تذکراتی در خصوص بیت‌المال می‌داد. وی بسیار به موضوع بیت‌المال استفاده شخصی از ماشین تشکیلات حساس بود. یادم هست در یکی از ماموریت‌ها که با ماشین تشکیلات رفته بودیم به ما تذکر داد که در مسیر به هیچ عنوان کولر نگیرید چرا که آنهایی که در خط مقدم جبهه هستند کولر ندارند و این موضوع از نظر شرعی صحیح نیست. شهید کریمی خودش را با رزمندگان قیاس می‌کرد و با آنکه خود فرمانده اطلاعات و عملیات بود اما هیچ تفاوتی بین خود و سایر رزمندگان در جبهه‌های نبرد نمی‌دید و دائما این موضوع را به نیروهای تحت امر تذکر می‌داد.
این رزمنده اطلاعات و عملیات در خاطره دیگری در باره حضور شهید عباس کریمی در جبهه‌های نبرد عنوان داشت: ساده‌زیستی یکی دیگر از خصوصیات اخلاقی و رفتاری شهید عباس کریمی بود تا جایی که یکبار برای یک جلسه خدمت فرمانده لشکر 92 زرهی خوزستان رسیدیم و فرمانده لشکر منتظر حضور حاج عباس کریمی بود تا جلسه برگزار شود. فرمانده لشکر 92 زرهی خوزستان از من پرسید پس حاج عباس کریمی چرا نیامد که من در جواب گفتم آقای کریمی ایشان هستند که در کنار من حضور دارند و او از ساده‌زیستی شهید کریمی تعجب کرد. سرهنگ رامین که آن زمان فرمانده لشکر 92 زرهی خوزستان بود از ساده‌زیستی مسئول ما تعجب کرده بود؛ چرا که مسئولین و فرماندهان ما یک منش و نگرش خاص بسیجی در روحشان جریان داشت.
 
 
سعید رضایی

رمضان ماه رحمت الهی


 Image result for ‫تصویر هلال ماه‬‎
 
 
 
 تو سر زدی و  به ما نگاهی داری


در خانه اهل عشق- راهی داری

 


قربان تو و هلال ابروی تو- من


ای ماه خدا چه روی ماهی داری

 

  سید حبیب حبیب‌پور

شیخ چریک مسیح خرمشهر


 Related image

 

 یادبود شهید شریف طبع قنوتی

 
 
 سال 1313 در خوزستان به دنیا آمد؛ از کودکی با درد و رنج مردم آشنا بود و نمی‌توانست نسبت به آن بی‌اعتنا باشد. شاید همین احساس و یا چیزی شبیه آن بود که به باورهایش عمق و جهت بخشید و او را به این نتیجه رساند که راه رهایی جامعه از ویروس‌های کشنده فقر، تبعیض و فساد، راه دین است. سرانجام علاقه به تحصیل علوم دینی او را به آبادان کشاند تا از دانش عموی بزرگوارش «شیخ عبدالستار اسلامی» و «شیخ عبدالرسول قائمی» بهره‌مند شود. شوق بیشتر دانستن او را به بروجرد کشاند. در بروجرد چند سالی از محضر «آیت‌الله نجفی بروجردی» علوم دینی را فرا گرفت و«سطح» را به پایان رساند. سپس سر در راه قم نهاد و در «خارج» از افاضات امام خمینی(ره) و آیت‌الله گلپایگانی(ره) مستفیض شد. تحصیل دانش مانع توجه او به وضعیت جامعه نمی‌شد؛ گاه در شهر قم او را می‌دیدند در قامت یک طلبه جوان سروصدا می‌کند. وقتی با چند نفر دور او جمع می‌شدند همه می‌دیدند «شریف» است که با صدای بلند با مردم صحبت می‌کند و می‌کوشد به آنها آگاهی دهد. هر بار دستگیر می‌شد و پس از رهایی کارش را تکرار می‌کرد. سری نترس داشت و با حکومت سرسازگاری نداشت. بعدها معلوم شد که با شهید نواب صفوی هم در ارتباط است.
تبلیغ دین به درخواست آیت‌الله گلپایگانی
بیش از 26 سال نداشت که در سال 1339 بنا به خواست آیت‌الله گلپایگانی به روستای «سرنجلک» رفت تا به تبلیغ دین بپردازد. در آنجا با کمک مردم متدین و انسان دوست یک مسجد و یک باب حمام ساخت. این فعالیت‌ها موجب شد تا مردم «اردکان فارس» از او دعوت کنند تا به نزدشان برود. «شهید قنوتی» با روی باز پذیرفت و به قصد خدمت به سویشان شتافت. رفته رفته محمدحسن [طلبه جوان] به مرجعی برای رفع مشکلات و حل اختلاف‌ها تبدیل شد. بینش ودانش او بیش از پیش اعتماد ساکنان منطقه را جلب کرد؛ وجودش منشأ آبادانی و وفاق بود. به طوری که با همت مردم، مسجدها و حمام‌ها ساخت. مساجدی را که به تعمیر نیاز داشتند بازسازی می‌کرد که مسجد جامع و مسجد حجت بن الحسن از آن جمله‌اند.
همیشه به فکر مردم بود. زمستان‌ها که آب یخ می‌زد و شهر بی‌آب می‌ماند، جزء اولین کسانی بود که بیل به دوش می‌گرفت و همراه گروهی از جوانان برای شکستن یخ‌ها راه می‌افتاد. بعضی وقت‌ها تا شب بر نمی‌گشتند و زمانی که علت تأخیر را از او می‌پرسیدند؛ محمدحسن می‌گفت که با حیوانات وحشی چون گرگ و خرس درگیر شده و وقتی به منزل باز می‌گشت می‌دیدند تا کمر خیس است. چرا که محمدحسن قبا را بسته بود و تا کمر در آب فرو رفته و یخ‌ها را شکسته بود.
یکی از نزدیکان شهید شریف نقل می‌کند که: یک بار میان اهالی دو محله اختلاف شدیدی پیش آمد. دوطرف یکدیگر را سنگ باران می‌کردند. لحظه لحظه برشدت نزاع افزوده می‌شد. تا جایی که برخی پیش‌بینی می‌کردند چند نفر جان خود را از دست بدهند. در این موقعیت، شهید شریف به میدان آمد و زیر باران سنگ دومحله ایستاد. سنگ‌ها او را مورد اصابت قرار داد و دست چپش شکست و پهلو وگردنش نیز مجروح شد اما هنوز سرپا بود ولی چند سنگ دیگر که به او برخورد کرد به زمین افتاد. عده‌ای از مردم که او را در آن حال دیدند به شتاب از زیر باران سنگ بیرونش آوردند. در راه منزل به آنها گفت «منو کجا می‌برین»‌؟ گفتند: برای مداوا و استراحت می‌بریمتان منزل. گفت: الان وقت استراحت من نیست. می‌ترسم اگر نروم چند نفر کشته بشوند. به اصرار شهید، او را به محل درگیری بازگرداندند. دوطرف درگیر با دیدن اینکه با آن وضع دوباره برگشته بود، شرمنده شدند و از درگیری دست برداشتند و از پشت‌بام‌هایشان پایین آمدند. بعد از این واقعه، شریف را به منزل نیاوردند، به کتابخانه‌ای که برای جوانان دایر کرده بود، بردند و تا چهل روز آنجا بستری شد.
ماجرای بازداشت شدن شریف 
با شروع مبارزات انقلاب اسلامی در 15 خرداد سال 42 او که از مریدان امام خمینی(ره) بود فعالیت‌های سیاسی خود را آغاز کرد. هرگاه به قم می‌آمد اعلامیه‌ها و نوارهای سخنرانی امام(ره) را برای مردم اردکان به ارمغان می‌برد. شب‌ها می‌نشست و با کاربن اعلامیه‌ها را تکثیر می‌کرد. از روشنگری مردم در مساجد واهمه‌ای به دل راه نمی‌داد. رساله امام(ره) را با نام مستعار در میان مردم توزیع می‌کرد و جوانان را مجذوب خود کرده بود. مردم دوستش داشتند. ساواک از این محبوبیت رو به رشد و سخنرانی‌های بی‌پروا ترسید و تصمیم گرفت بازداشتش کنند. اهالی اردکان مدتی او را در روستاهای منطقه پنهان کردند ولی سرانجام ساواک با همکاری ژاندارمری او را یافت و دستگیر کرد.
در راه شیراز ماموران از او می‌خواهند لباس روحانی خویش را درآورد. اما او در پاسخ‌شان گفته بود: «بزرگ‌ترهایتان از این لباس وحشت دارند شما که جای خود دارید» لباسش را در نمی‌آورد. زندانی می‌شود ولی طولی نمی‌کشد که تحت فشار عشایر منطقه آزاد می‌شود و ساواک تنها به ممنوع المنبر کردن او اکتفا می‌کند.
زیر سخت‌ترین شکنجه‌های ساواک 
ساواک شیراز که وجود محمدحسن را فوق‌العاده خطرناک تشخیص می‌داد شبانه به منزلش حمله کرد و تصمیم گرفت تا این بار برای همیشه از شرّ این سر نترس خود را نجات دهد. اما یورش بی‌نتیجه ماند چون شهید شریف پیش از آنکه ماموران دستگیرش کنند با کمک همسایه‌ها از راه پشت‌بام فرار می‌کند اما چند روز بعد در اصفهان با مقداری اطلاعیه از امام(ره) شناسایی و دستگیر می‌شود. ساواک اصفهان می‌خواهد هر طور که شده او را به حرف درآورد به همین دلیل او را سخت شکنجه می‌دهند و تمام ناخن‌های پاهایش را می‌کشند. وی پس از بهبود به اردکان باز می‌گردد و از سوی مردم مورد استقبال قرار می‌گیرد. شیخ همیشه روی انگشتان پایش حنا می‌بست تا مردم متوجه نشوند که در راه مبارزه شکنجه شده است. معتقد بود که چون این کار برای خدا بوده پوشیده بماند تا از خطر ریا در امان باشد و ارزش کار از بین نرود.
آزادی از زندان ساواک
حکومت شاه نفس‌های آخر را می‌کشید. مردم مسلمان مسجد سلیمان نیز بارها به شدت نسبت به دستگیری شیخ اعتراض و علیه رژیم راهپیمایی کرده بودند. نگه داشتن یک روحانی فعال و نترس در زندان هم که کار آسانی نبود. از طرف دیگر هم جرأت کشتن او را نداشتند پس تصمیم گرفتند برای آرام کردن مردم او را که در انفرادی نگه می‌داشتند همراه با گروهی زندانی سیاسی دیگر آزاد کنند. 
شریف قنوتی پس از رهایی از زندان به آغوش خانواده خویش در بروجرد بازگشت و حالا که تب وتاب انقلاب سراسر کشور را فرا گرفته بود در مسجد امام(ره) سخنرانی و مردم را به راهپیمایی علیه رژیم دعوت می‌کرد؛ به تظاهرات مردمی جهت می‌داد و به خاطر حساسیت نسبت به محتوای شهرها و تمایل جدی برای اسلامی بودن آنها شب‌ها تلفنی با تهران، قم، اصفهان و شیراز تماس می‌گرفت تا ضمن این که شعارهای اسلامی را تهیه می‌کند از تکراری بودن آنها نیز بپرهیزد.
دلاوری و مردمیاری در خرمشهر
با شروع جنگ اولین ستاد کمک‌رسانی به جبهه را تشکیل داد و با همکاری گروهی از جوانان غیرتمند و مردم مومن شهر، 21 کامیون کمک‌های مردمی بروجرد و حومه به خرمشهر و هفت کامیون را به گیلانغرب ارسال کرد. پس از توقف کوتاهی از اهواز به سوی خرمشهر حرکت کرد. کمکهای مردمی را به رزمندگان رساند. پس از اینکه از نزدیک با عمق فاجعه آشنا شد به بروجرد بازگشت و به یاری مردم مسلمان شهر ستاد کمک‌رسانی و اسکان جنگ‌زدگان را تشکیل داد و خود با گروهی از جوانان شجاع و انقلابی از جمله شهید حجت‌الله برخورداری و شهید علی ارجمندی برای حمایت از رزمندگان اسلام به خرمشهر شتافت. 
تشکیل گروه چریکی «الله اکبر»
یک روز پس از ورودش به شهر، گروه چریکی «الله‌اکبر» را با سه شاخه «محمد رسول‌الله»، «علی ولی‌الله» و«ثارالله» تشکیل داد. خودش هم حساس‌ترین محور و سخت‌ترین کار یعنی تأمین مهمات و جابجایی نیروها را به عهده گرفت. این گروه همراه سایر رزمندگان با هوشیاری و رشادت چندین بار نیروهای دشمن را از گوشه و کنار خرمشهر عقب زدند. شهید قنوتی با ایمان و دلاوری‌های کم نظیر خود روحیه مدافعان شهر را دوچندان می‌کرد. هرگاه مأموریتی خطرناک پیش می‌آمد خود اولین داوطلب بود و با شجاعت تمام آن را به انجام می‌رساند. هم می‌جنگید و هم تبلیغ می‌کرد. گاه در شرایطی مناسب خطاب به نیروهای دشمن به زبان عربی خطبه‌ای کوتاه می‌خواند و آنان را به حق راهنمایی می‌کرد. این کار او به جوانان خودی روحیه می‌داد. به طوری که یکی دوبار به‌تانک‌های دشمن حمله کردند و چندتا از آن را منهدم کردند و بقیه را متواری ساختند.
جواب دشمن با شوخی و مزاح 
یک روز یکی از افسران مدافع شهر به شوخی به او گفت: حاج آقا! این عمامه شما بالاخره سر ما را به باد می‌دهد بیا اونو ور دارید و به جاش کلاهخود بگذارید. در پاسخ با لبخند گفت: این عمامه تاج سر من است و من با آن شهید می‌شوم. هرچه دشمن فشار خود را بیشتر می‌کرد شهید شریف هم بیشتر سعی می‌کرد با شوخی ومزاح به نیروهای خودی روحیه بدهد، مثلاً یک بار که دشمن عرصه را بر نیروهای مدافع خرمشهر تنگ کرده بود درآن بحبوحه جنگ و‌گریز می‌گفت: «برادران به پیش که حوریان منتظرند»!
شب عید قربان به قربانگاه شهادت رفت
همسر شهید نقل می‌کند:بعداز رفتن شریف به جبهه ما دیگر او را ندیدیم ولی دوستانش که به ما سر می‌زدند می‌گفتند: در جبهه خرمشهر برای رزمندگان آذوقه و مهمات می‌برد. نقل می‌کنند که او سخت‌ترین وخطرناک‌ترین کارها را خودش به عهده می‌گرفت و هرگاه مجبور می‌شدند از مسیری عبور کنند که در دید دشمن بود با شهامت این کار را انجام می‌داد. بالاخره در روز پنج شنبه بیست وچهارم مهرماه سال 59 مصادف با شب عید قربان به قربانگاه عشق گام نهاد.
هنگام عبور از خیابان چهل متری با کمین دشمن برخورد می‌کنند یکی از رزمندگان هم همراه اوست از ماشین پیاده می‌شوند و با تنها اسلحه‌ای که همراه دارند تا آخرین گلوله مقاومت می‌شود دیگر گلوله‌ای برایشان باقی نمانده از کمین‌گاه خود بیرون می‌آید برای در هم شکستن مقاومت احتمالی آنها ابتدا تیری به پاشنه پای شریف می‌زنند. رزمندگان خودی نظاره‌گر صحنه هستند از بیم کشته شدن دوستان حمله نمی‌کنند. امیدشان این است که سربازان دشمن آنها را به اسارت ببرند ولی در کمال ناباوری می‌بینند که دو گلوله به دست‌ها دو گلوله‌ای دیگر هم به پای شیخ می‌زنند و او را نقش بر زمین می‌کنند. از آن طرف هم حدود 10 گلوله به همراهش رضا می‌زنند؛ رضا حتی از تیر خلاصی که جمجمه‌اش را می‌خراشد نجات پیدا می‌کند ولی محمدحسن که با لباس روحانیت برزمین افتاده ودر خون خویش می‌غلطد از کینه و نفرت دشمن جان به در نمی‌برد. یکی از آنها سرنیزه‌اش را در جمجمه او فرو می‌برد و می‌چرخاند. در حالی که محمدحسن عمامه‌اش را با سر نیزه به هوا بلند می‌کند و می‌گوید «انا قتلت واحد الخمینی».
بخشی از وصیت‌نامه شهید شریف قنوتی
... از سخن باطل و شهادت دروغ بپرهیزید. با ظالم وستمگر با بدکاران و با شرابخواران مجالست نکنید. تلاش خود را صرف جمع مال دنیا نکنید و روز حسرت و پشیمانی و زیان‌کاری را فراموش نکنید. امر به معروف و نهی از منکر کنید با اوباش و با ستمکار و فرومایه نشست و برخاست نداشته باشید. با انسانهای نیکوکار و اهل ذکر همنشین شوید هرکجا هستید اهل تقوی و درستی باشید. شما را به آنچه از نماز و روزه وحج بر عهده ‌دارم سفارش می‌کنم. اما نماز به جایم سه سال نماز گزارید وسه ماه روزه به جاآورید اگر بیشتر به جا آورید ثوابش از آن شماست. 
 
 
مجتبی برزگر

روایت خاطراتی پشت ابر


 Ù†ØªÛŒØ¬Ù‡ تصویری برای تصویر منظره ابری
 
  نگارش خاطرات کسانی که در دوران دفاع مقدس نقش آفرین بوده‌اند، دست مایه نویسندگان متعهد قرار گرفته است. در این راستا گروهی با توجه به دنیای نوجوانان و علایق آنان اقدام به تولید آثاری با همین مضمون برای این رده سنی پرداخته‌اند شاهد مثال کتاب «خواهرم جوشن، خاطرات دریادار دوم عرشه علی‌اکبر اخگر» نوشته مهدی زارع است.
زارع در این کتاب با بازآفرینی خاطرات به شکل داستان جالب و سرگرم‌کننده سعی دارد خواننده نوجوان را با خود به سال‌های دوران دفاع مقدس ببرد. او به خوبی توانسته با مخاطب ارتباط برقرار کند؛ گرچه خاطرات را با دنیای تخیل خویش تلفیق کرده اما آنچه مسلم است اینکه محتوای خاطرات واقعی و سندیت دارد. این خاطرات که از زبان راوی علی‌اکبر اخگر- نقل می‌شود مدام در طول زمان به جلو و عقب سیر می‌کند. به عبارتی راوی در جاهایی روایت را قطع کرده گویی چیزی در ذهن و فکرش گذشته را تداعی می‌کند؛ لذا به شرح گذشته می‌پردازد. 
این گونه است که کتاب از خاطره‌گویی صرف خارج شده و به داستان نزدیک‌تر می‌شود. مهدی زارع‌ با انتخاب عنوانی انتزاعی و متفاوت برای کتاب- خواهرم جوشن خواننده را مجاب کرده که خاطرات را بخواند. 
از طرفی تمام قدرت و احساس و درک خود در به تصویرکشیدن وابستگی عاطفی راوی نسبت به ناو موشک انداز جوشن به کار گرفته و دیگر مسائل را به حاشیه‌ برده است.
در این خاطرات داستان گونه، راوی به شرح عملیات جسورانه خود پرداخته و سایر کاراکترها نیز مجاهدات خود را به نمایش می‌گذارند. از شاخص‌ترین این شخصیت‌ها عباسی‌پور است که همراه راوی در عرصه  عملیات دریایی پیش می‌رود اما متاسفانه بعد از عملیات پری مانتیس فقط یکی از دست‌های او پیدا می‌شود. روایت خاطرات سراسر حادثه است و از این رهگذر خواننده جوان با واقعیت جنگ آشنا می‌شود.
در لابلای دفتر خاطرات چند مورد جلب نظر می‌کند که در بصیرت‌افزایی گروه مخاطب حائز اهمیت است. این موارد عبارتند از:
*‌ اشاره به وقایع شهریور 1320 تاریخ نیروی دریایی کشور
* سی و نه روز بعد از شروع جنگ تحمیلی اقتصاد نفتی عراق از 9 آبان 1359 فلج شد و در آتش سوخت
* جنگ تحمیلی برای برخی از کشورهای فرصت‌طلب، موقعیت اقتصادی خوبی فراهم آورد.
حکایت خاطرات بدین شرح است:
دریادار علی‌اکبر اخگر پس از فارغ‌التحصیل شدن از دانشگاه افسری نیروی دریایی برای تکمیل دوره‌‌های آموزشی به انگلستان و سپس به آمریکا اعزام می‌شود. با شروع بمباران‌ها در بوشهر برای مراقبت از دهانه خورموسی، مسئولیت فرماندهی عملیات با ناوموشک‌انداز جوشن را عهده‌دار می‌شود. به علت اجرای موفق چند عملیات، به عنوان مسئول اطلاعات رزمی و عملیات ویژه انتخاب می‌شود و پس از موشک خوردن نفت‌کش اسکیپ مانت دست به عملیات جسورانه‌ای می‌زند از این رو مفتخر به مسئولیت عملیات منطقه دوم دریایی می‌گردد. با حمله آمریکا به سکوهای میدان سلمان، ناوموشک‌انداز جوشن مورد اصابت قرار می‌گیرد؛ جوشنی که برای او یادگار تمام سال‌هایی بود که پشت‌سر گذاشته بود.
از امتیازات این کتاب صراحت و جرات راوی در بیان مواردی است که عادتا در بیان خاطره‌ها ناگفته می‌ماند.
در دفترچه خاطرات از زبان راوی نقل شده: «تمام خاطراتم پشت ابر است زیر آسمان ابری؛ در باران؛ درمه. در سال آخر دوره انگار هیچ‌کس یادش نبود که من را برگرداند و خودم هم فراموش کرده بودم. در آخرین مراحل دوره باید روی دو ناوی کار می‌کردیم که بعد از اتمام آموزش به ایران تحویل داده شوند و من نمی‌دانستم قرار است خدمه سام باشم یا زال.
کتاب «خواهرم جوشن، خاطرات دریادار دوم عرشه علی‌اکبر اخگر» نوشته مهدی زارع در سال 1396 توسط شرکت انتشارات سوره مهر در 116 صفحه به بازار کتاب راه پیدا کرد. این اثر خواندنی از سری کتاب‌های قصه‌‌های دریاست که به پرورش پندار قشر نوجوان کمک می‌کند. روایت خاطرات دریادار بازنشسته علی‌اکبر اخگر با حمایت معنوی امیردریادار حبیب‌اله سیاری فرمانده سابق نیروی دریایی کشور تهیه شده است.
دفترچه خاطرات در چهار فصل مرتب شده و دارای مقدمه‌ای به قلم رسای مهدی زارع است. نویسنده در آن شرح داده: «.... نه کتابی درباره جنگ روی دریا خوانده بودم و نه اطلاعاتی درباره اصطلاحات دریانوردی داشتم و نه حتی یک‌بار روی ناو جنگی رفته بودم. و درهمان نشست اول وقتی دریادار اخگر صراحتا گفت که کارهایش هیچ اهمیتی برای خودش ندارد و آمده تا تلاش و اهمیت نیروی دریایی جمهوری اسلامی ایران مشخص شود فهمیدم کار دشواری پیش‌رو دارم. وقتی در پایان جلسه دوم چند جلد کتاب به من داد تا بخوانم و بعد از خواندن زمان مصاحبه بعدی را مشخص کنم، برایم مسجل شد که تنها راه رسیدن به اطلاعات مدنظرم شاگردی کردن است.... حالا که بعد از چند ماه نوشتن این روایت به انجام رسیده،‌ دریادار دوم بازنشسته علی‌اکبر اخگر یکی از نزدیکانم شده؛ مردی که دیگر کامل است، مردی که به همنشینی با او افتخار می‌کنم.
شیرازه کتاب با این عبارت بسته می‌شود:
«نیروی دریایی جمهوری اسلامی ایران، به یاد و احترام ناو موشک‌انداز جوشن، ناو موشک‌اندازی با طرح و ساخت‌ نیروهای بومی را جوشن نام‌گذاری کرد. جوشن هم‌اکنون در بندرانزلی در منطقه چهارم دریایی امام رضا (ع) مشغول به خدمت است.»
مهدی زارع‌ با نگارش خاطرات دریادار دوم عرشه علی‌اکبر اخگر دین خود را به جبهه و جنگ برای نسل جوان ایفا کرده و در کتابش به مخاطب پیام داده: «مبارزه کردن هم شهامت می‌خواهد و هم مهارت و هم ابزار.»
دفتر خاطرات، خواندنی و سرگرم‌کننده و به دور از پیچیدگی‌های زبانی است. پیش از این نمی‌خواهم از این خاطرات پرده‌برداری کنم، لذا خوانندگان را به خوانش آن دعوت می‌کنم.

 

 ناهید زندی‌پژوه