مصطفی گوید، که باشد پشت در؟
این چنین در را بکوبد با نظر؟
مرتضى گوید منم، آن بنده ات
من على هستم، همان شرمنده ات
آمدم اینجا براى کار خیر
زین جهت اینجا شدم چون مرغ طیر
مصطفى در را به رویش باز کرد
راز خود را با دلش دمساز کرد
مى نشیند در کنارى سر به زیر
گو به زنجیرش شود اینجا اسیر
مى کند احمد به حیدر یک نگاه
روى او را دیده چونان روى ماه
چهره از شرمندگى چون خون، شود
بىگمان چون لاله اى گلگون، شود
قطره هایى از عرق روى جبین
مى درخشد قطره ها همچون نگین
مصطفى لبخند خوش دارد به لب
این چنین گوید به او با تاب و تب
یا على جان، حاجتى دارى بگو؟
خود نما این راز را در خانه رو
مرتضى گوید سخن اینجا یواش
راز خود را مىکند اینگونه فاش
گو سخن آید برون از قلب چاه
قطع گردد هر سخن در بین راه
عاقبت گوید به احمد اى حبیب
اى که بر دردم تویى هرجا طبیب
مهر زهرا بر دلم اینجا نشست
عشق او را در درون سینه بست