روزى حضرت داود در مناجاتش از خداوند خواست همنشین او را در بهشت به وى معرفى کند، از جانب خداوند ندا رسید که فردا از دروازه شهر بیرون برو، اولین کسى که با او برخورد کنی همنشین تو در بهشت است. روز بعد، حضرت داود به اتفاق پسرش سلیمان از شهر خارج شد، پیرمردى را دید که پشته هیزمى از کوه پائین آورده تا بفروشد. پیر مرد که متى نام داشت، کنار دروازه فریاد زد کیست که هیزم بخواهد؟ یک نفر پیدا شد و هیزمش را خرید.
حضرت داود پیش او رفت و سلام کرد و گفت: آیا ممکن است امروز ما را مهمان کنى؟ پیر مرد پاسخ داد: مهمان حبیب خداست، بفرمائید، سپس پیر مرد با پولى که از فروش هیزم به دست آورده بود مقدارى گندم خرید، وقتى به خانه رسیدند پیر مرد گندم را آرد کرد و سه عدد نان پخت و نانها را جلوى مهمانانش گذاشت.
وقتى شروع به خوردن کردند، پیر مرد هر لقمهاى که به دهان مى برد، ابتدا «بسم الله» و در انتها «الحمدلله» مىگفت، وقتى ناهار مختصر آنها به اتمام رسید، دستش را به طرف آسمان بلند کرد و گفت: خداوندا، هیزمى که فروختم، درختش را تو کاشتى، آنها را تو خشک کردى، نیروى کندن هیزم را تو به من دادى، مشترى را تو فرستادى که هیزمها را بخرد و گندمى را که خوردیم، بذرش را تو کاشتى، وسایل آرد کردن و نان پختن را نیز تو به من دادى، در برابر این همه نعمت من چه کردهام؟ پیرمرد این حرفها را مى زد و گریه مىکرد. داود نگاه معنا دارى به پسرش کرد، یعنى همین است علت اینکه او با پیامبران محشور مى شود.
* شهید عبدالحسین دستغیب –
داستانهای شگفت -
صص 30و 31
قال الامام الصادق(ع):
کل الجزع و البکاء مکروه سوی الجزع و البکاء علیالحسین(ع).
امام صادق(ع) فرمود:
هر نالیدن و گریهای مکروه است، مگر ناله و گریه بر امام حسین(ع). (1)
ـــــــــــــــــــــــــــــــ
1- بحارالانوار، ج 45، ص 313
یکبار دیگر قصد رفتن داشت. مادر بودم و مثل همیشه نگران. داشت ساک خاکی رنگش را آماده میکرد که صدایش زدم.
- محمدرضا.
همان طور که نشسته بود، سر بالا آورد. گفتم: «مادر جان، دیگه نمیخواهد بروی جبهه.»
نگاه از چشمهایم گرفت. زیپ ساک را بست. بعد از کمی سکوت گفت: «مادر یادت از امام حسین(ع) بیاد، از اونهایی که برای اسلام فداکاری و جان فشانی کردند؛ حالا که نوبت به من رسیده نروم؟»
محمدرضا راست میگفت؛ نوبتی هم که بود، بالاخره نوبت شهادتش رسیده بود.
بر اساس خاطرهای از شهید محمدرضا سلیمانی
راوی: گل صاحب پیوندپور، مادر شهید
مریم عرفانیان
متون روایت فتح، شاهکار ادبی است
اوایل سال 66 پس از شهادت تعدادی از همکارانمان، با حضرت آیتالله خامنهای دیدار داشتیم، ایشان در این دیدار خصوصی حدود یک ساعت درباره برنامه روایت فتح صحبت کردند و بیش از هر چیز روی متن برنامهها تأکید فرمودند. بعد از ما پرسیدند: «نویسنده این برنامه کیست؟
» شهید «مرتضی آوینی» کنار من نشسته بود. از قبل به ما سپرده بود درباره او صحبت نکنیم. ما سعی کردیم از پاسخ به پرسش آقا طفره رویم اما آقا سؤال را با تأکید بیشتر تکرار کردند.
ما ناچار شدیم بگوییم «سیدمرتضی». آقا فرمودند: «این متون شاهکار ادبی است و من آنقدر هنگام شنیدن و دیدن برنامه لذت میبرم که قابل وصف نیست.»
* همایونفر (دوست شهید)، راز خون، ص 66
امام صادق(ع) به جعفر بنعفان فرمود: هیچکس نیست که درباره امامحسین(ع) (یک بیت) شعری بسراید، و بگرید و با آن بگریاند، مگر آنکه خداوند بهشت را بر او واجب میکند و او را میآمرزد.(1)
در روایتی دیگر آن حضرت به «مسمع» که از سوگواران و گریهکنندگان بر عزای حسینی بود فرمود: خدا اشک تو را مورد رحمت قرار دهد. آگاه باش، تو از آنانی هستی که از دلسوختگان ما به شمار میآیند، و از آنانی هستی که با شادی ما شاد میشوند و با اندوه ما غمگین میگردند. آگاه باش! تو هنگام مرگ، شاهد حضور پدرانم بر بالین خویش خواهی بود.(2)
همچنین آن حضرت فرمود: نفس کسی که به خاطر مظلومیت ما اندوهگین شود تسبیح است، و اندوهش برای ما، عبادت است.(3)
_____________
1- رجال شیخ طوسی، ص 289
2- وسائلالشیعه، ج 10، ص 397
3- امالی شیخ مفید، ص 338
قال الامام علی(ع):
«انالله... اختار لنا شیعه ینصروننا، و یفرحون بفرحنا و یحزنون لحزننا.»
امام علی(ع) فرمود:
خداوند برای ما، شیعیان و پیروانی برگزیده است که ما را یاری میکنند، با خوشحالی ما خوشحال میشوند، و در اندوه و غم ما محزون میگردند.(1)
_____________
1- غررالحکم، ج1، ص 235
( طنز جبهه 51 ) :
فرمانده اگر از رژه راضی بود ،
می گفت : گروهان ، خیلی خوب .
اون روز تو هوای گرم آبادان ، همه ام بیحال ، رژمون تعریفی نداشت .
فرمانده : گروهان ، حیف نان ! ناگهان یکی جواب داد: استوار ، بی خیال !
تمام جایگاه زدن زیر خنده ! بقیّه تمرینم لغو شد !
*******************************************************
( طنز جبهه 52 ) :
روز که جای خود داره ، شب هم آسایش نداشتیم .
تازه چشممون می خواست گرم
خواب بشه که یکی از اون سر چادر داد می زد : آخ ! جلوی پات رو نگاه کن .
یکی دیگه می گفت: می خوام نماز شب بخونم ، پا تو جمع کن .
اون یکی دیگه می گفت : بابا تونماز صحبت رو زورکی میخونی !
این جوری می شد که همه بیدار می شدن !
********************************************************
( طنز جبهه 53 ) :
مسئول آموزش و پرورش استان به منطقه آمده بود .
بین دو نماز رفت منبر ، آن هم چه منبری !!
فرمانده گردان که برنامه هاش بهم ریخته بود رفت پشت پدافند و
شروع کرد شلیک کردن :
هواپیما هواپیما ! همه متفرق شدیم بعد معلوم شد شوخی کرده امّا دیگه جایی برای
ادامه منبر نمانده بود !
*****************************************************
( طنز جبهه 54 ) :
در گردان تخریب چند نفر به اصطلاح " هیکل تدارکاتی " داشتیم .
همین شده بود سوژه شوخی و خنده بچه ها !
یکی می گفت : مین اگه شما رو ببینه از ترسش جا خالی میده !
یکی دیگه می گفت : یک مین که جواب شما رانمیده
فقط یک لنگه کفشتون را در میاره !
****************************************************
( طنز جبهه 55 ) :
مکبر بود ، در تکبیرﺓ الحرام نماز جماعت بعد ازالله اکبربلند می گفت :
خمینی رهبر !! چندبار بهش تذکر دادیم که برادر اینجا جاش نیست !
می گفت : شما زیادی سخت می گیرید من جاهای دیگه دیدم بعد از
خمینی رهبر مرگ برضد ولایت فقیه هم میگن !
*****************************************************
( طنز جبهه 56 ) :
اگر عملیات نبود مانوریا رزم شبانه رد خورد نداشت .
این واقعیتی با بوی چلوکباب و رنگ نوشابه بهم آمیخته بود !
گاهی که بچه ها خسته بودند یا می خواستند اذیت کنند .
لب به غذا نمی زدند ؛ می گفتند : همان نان و سیب زمینی بدهید نه کباب می خواهیم
و نه تیر و ترکشش !
*********************************************************
( طنز جبهه 57 ) :
تو چادر والیبال نشسته بازی می کردیم که فرمانده وارد شد .
سریع افتادیم به عذرخواهی و بهانه آوردن و قول دادیم که دیگه تکرار نمیشه و
اما در کمال تعجب رو کرد به ما و گفت : برادرا آخه این چه کاریه می کنید ؟!
ما وقتی مثل شما بودیم تو چادرفوتبال بازی می کردم !
*********************************************************
( طنز جبهه 58 ) :
یک ربع زودتر پستش رو ترک کرده بود و رفته بود !
فرمانده گفت : جریمه می شوی وباید 300 تا صلوات بفرستی .
بلند داد زد: برادرا توجه کنند ! برخاتم انبیا محمد صلوات! همه مقر صلوات فرستادند .
گفت : بفرما چند تا هم بیشتر از 300 تا !
********************************************************
( طنز جبهه 59 ) :
موقع خداحافظی خیلی جدی گفت : بالاخره آدرست رو بهم ندادی .
گفتم : انشاالله از خط که برگشتم . گفت: اومد و برنگشتی !
گفتم : خوب اگر نباشم آدرس به چه دردت می خورد؟
گفت : بابا ایوالله دیگر ، این قدر بی معرفت نیستیم ختم رفقیمون شرکت نکنیم !
****************************************************
( طنز جبهه 60 ) :
فکر همه چیز رو می کردن الا این که تابلوی " چادر فرماندهی " رو برداریم
و جلوی چادر خودمون نصب کنیم !
هرکی مراجعه می کرد که با فلانی کار داشتم ، یکی قیافه حق بجانب می گرفت و
جواب می داد بقیه هم که سرها پایین و خنده بازار ...
( طنز جبهه 41 ) :
وضع غذا که بهم می ریخت ،
دعاها سوزناک تر می شد : اللهم ارزقنا پلویی ، تخته کبابا و فوقه کره ،
یمینی دوغا و یساری شربتا ، مع خربزه !
فریاد میزدن آآآآآآآآآامین !
*************************************************
( طنز جبهه 42 ) :
ازش پرسیدم : درعملیات شرکت می کنی ؟
گفت : صد در صد .
گفتم : پس اگر همدیگر رو ندیدیم حلال کن ، بدی ، خوبی ،کمی ، زیادی .
گفت : برو بابا من به مادرم قول دادم بعداز عملیات شام برم خونه !
حالا کی می خواد شهید بشه ! شام رو بچسب .
******************************************************
( طنز جبهه 43 ) :
بالای صدکیلو وزنش بود .
روزی که می رفتیم عملیات گفت : تو فکری ؟
گفتم : هیچی ، نگرانم ! اگه خدا خواست وشهید شدی چطور برت گردونیم !
گفت : اولا این توفیق نصیب خودت بشه انشالله ؛
ثانیا تقسیمم کنید هرکی یه تیکه برگردونه تا شرمنده نشویم !
*****************************************************
( طنز جبهه 44 ) :
آماده می شدیم برای عملیات .
فرمانده مون با معاونش که کل دیشب رو به عبادت مشغول بود .
شوخی داشت ، می گفت : خوب دیشب نگذاشتی بخوابیم .
پسر مردن که این همه گریه و زاری نداره !
به خودم گفته بودی تا حالا صد دفعه کارت را درست کرده بودم!
****************************************************
( طنز جبهه 45 ) :
پشت خاکریز بودیم ، آماده عملیات .
دوست شوخ طبعی داشتیم وقت رو مغتنم شمرده و مشغول باز کردن کمپوت بود !
فرمانده که خیلی جدی بود گفت : الان چه وقت کمپوته ؟!
اونم با لحنی جدی گفت: آقا رو! آمدیم وبرنگشتیم
می خواهی خودت تنهایی همشو بخوری !
*******************************************************
( طنز جبهه 46 ) :
کلیعملیات شرکت کرده بود ولی دریغ از یه ترکش !
گفتم : بخوای دست رو دست بذاری ، خودم سر تو زیرآب می کنما !
بابا کلی شعار واسه تشییعت جور کردم !
گفت: تا شما رابه مقصد نرسونم نمیشه .
اگه آقا بپرسه حسن و حسین و تقی و ... کجان چی جواب بدم ؟
*******************************************************
( طنز جبهه 47 ) :
گرسنه که بودیم و سر وصدای شکما بلند می شد ،
خصوصا اگرغذا دیر می شد :
آقا این شکم رو دست کم نگیرید ،
خیانت به آن خیانت به اسلام است ،
خیانت به انقلاب است !
بقیّه هم می خندیدن و می گفتند صحیح است ، صحیح است !
*****************************************************************
( طنز جبهه 48 ) :
صبحگاه ، شامگاه ، رزم شب ، راهپیمایی ، بدو ،بنشین ، پاشو !
بابا کربلا هر چی بود صبحگاه دیگه نداشت !
حالا ماهیچی نمیگیم شما سوءاستفاده می کنی !
این ها حرف هایی بود که وقتی می بردنمون صبحگاه غر می زدیم و
می گفتیم و می خندیدیم .
**********************************************************************
( طنز جبهه 49 ) :
آن روز من مقسم غذا بودم ، ناهار چلو مرغ بود .
نمیدونم چی شده بود که بعضی مرغها ران نداشت .
بچّه ها هم کم نذاشتن می گفتن :
برادر این مرغها مادر زادی معلول بودن یا تو جنگ به این روز افتادن !
شاید از میدان مین جمع کردن ! نکنه تخریب چی بودن !
*******************************************************
( طنز جبهه 50 ) :
تند تند با ولع و اشتهای تمام غذا می خورد ،
انگار کسی می خواست لقمه رو ازدستش بگیره و پشمک رو هم
به این سرعت نمی خوردند !
می گفتم: وقت کردی نفسی ام بکش دوباره شیرجه برو !
می گفت : تو غصّه خودت رو بخور من شنا بلدم !
من گریه میریزم به پای جادهات، تا
آئینه کاری کرده باشم مقدمت را
اوّل ضمیر غائب مفرد کجائی؟
ای پاسخ آدینههای پر معمّا
بی تو سرودیم آن چه باید میسرودیم
یعنی در آوردیم بابای غزل را
حتمّیِ بی چون و چرای سبز برگرد
راحت شویم از دست اما و اگرها
آب و هوای خیمه سبزت چگونه است؟
این جا گهی سرد است و گاهی نیست گرما
بهر ظهور امروز هم روز بدی نیست
ای تک سوار جادههای رو به فردا
آقا، صدای پای سبز مرکب توست
تنها جواب این همه «میآید آیا؟»
یک جمعه میبینید نگاهِ شرقیِ من
خورشید پیدا میشود از غرب دنیا
آقا نماز جمعه این هفته با تو
پای برهنه آمدن تا کوفه با ما
علی اکبر لطیفیان
دروغ گفتهام آقا که منتظر هستم
کسی به فکر شما نیست راست میگویم
دعا برای تو بازیست راست میگویم
اگرچه شهر برای شما چراغان است
برای کشتن تو نیزه هم فراوان است
من از سرودن شعر ظهور میترسم
دوباره بیعت و بعدش عبور میترسم
من از سیاهی شبهای تار میگویم
من از خزان شدن این بهار میگویم
درون سینه ما عشق یخ زده آقا
تمام مزرعههامان ملخ زده آقا
کسی که با تو بماند به جانت آقا نیست
برای آمدن این جمعه هم مهیا نیست
سیدامیرحسین میرحسینی
( طنز جبهه 31 ) :
وقتی زود و تند آماده می شدند ،
می گفت : بریم ؟
اونهایی که می دانستند می گفتند :
برو بریم.
اما تازه واردها با تعجب می پرسیدند : کجا ؟
اونوقت همه درجوابش می گفتند :
قربون امام !
" شادی روح امام صلوات "
****************************************************
( طنز جبهه 32 ) :
سید روی تاب بود و ما هم هرچی توانستیم هل می دادیم ،
حسابی می ترسید .
درهمین لحظه خمپاره زدند .
هر دو شیرجه زدیم زمین ؛ سیدهم از ارتفاع سه متری خودشوانداخت پایین !
کف دست و زانوهایش آسیب دیده بود و ناله می کرد :
خمپاره خورده بودم کمتر آسیب می دیدم !
" شادی روح شهدای سید صلوات "
***************************************
( طنز جبهه 33 ) :
وقت ناهار بود و ماشین غذا رو هم عراق زده بود .
هرکسی یه گوشه زانوی غم بغل گرفته بود .
شعار اون روز ما این بود : بخورید و بیاشامید اگربه دست آوردید !
" شادی شهدای تدارکات صلوات "
**********************************************
( طنز جبهه 34 ) :
یکی ازبچه ها ظرف اب رو برداشت و شروع کرد به سقایت :
هرکه تشنه است بگوید یا حسین !
من از همه جا بی خبر بلند گفتم : یا حسین .
گفت : بلندشو بیا ! این لیوان اینم پارچ ؛
امام حسین ( ع) شاگرد تنبل نمی خواد برو آب بیار ، بده بچه ها .
" شادی سیدالشهدا صلوات "
***********************************************
( طنز جبهه 35 ) :
کافی بود فال شهیدآینده به نام کسی بخورد .
می ریختند سرش و دار وندارش را می بردند !
به بهانه این که تو شهید می شوی و نیازی نداری .
البّته حتما از باب تبرک !
" شادی روح شهدا صلوات "
***********************************************
( طنز جبهه 36 ) :
به خبرنگار می گفت " شما را به خدا ، به امت بگید
کاغذ دور کمپوتها را جدا نکنند !
کمپوت آلبالو می خوایم رب گوجه فرنگی در میاد ،
رب می خوایم کمپوت گلابی در میاد ... !
" شادی روح پشتیبانان رزمندگان صلوات "
***********************************************
( طنز جبهه 37 ) :
صحبت از بعضی شهدا بود که قابل شناسایی نیستند .
فوری گفت : من که تو خواب خروپف می کنم ،
اگر شهیدی دیدید که خروپف می کنه شک نکنید خودمم !
" شادی روح شهدای گمنام صلوات "
************************************************
( طنز جبهه 38 ) :
بعد از آموزش ، قطب نما را در اختیارمان گذاشتند تا تمرین کنیم .
ما هم گرای ایستگاه صلواتی را گرفتیم و صاف رفتیم اونجا ،
از بدشانسی مربی هم سر رسید !
گفت : احتمالا گرای بعدی هم تدارکاته دیگه !
مگر به بهانه این ها کار با قطب نما رو یاد بگیرید !
**********************************************
( طنز جبهه 39 ) :
پیرمردی داشتیم سردماغ و بانشاط ، گه گاهی سر به سرجوان ترها می گذاشت .
اگر کسی مجروح می شد کافی بود کمی آه و ناله کنه ؛
خیلی جدی می گفت : موقع مرغ و ماهی صدات در نمیاد !
این جا همه چیز در همه ، دوا و درد قاطیه نمیشه سوا کنی !
***************************************************
( طنز جبهه 40 ) :
یکی از نیروهای به اصطلاح صفرکیلومتر را توجیه می کرد :
هیچ نترسی ها !
سه حالت داره : اگر شهید شدی می روی پیش خدا ،
اگراسیربشی به امام حسین (ع) می رسی( کربلا ) ،
اگر هم زخمی شدی آغوش مامان جان درانتظار توست !
دیگه چی می خوای !
عالم وارسته حضرت آیتالله محمد کوهستانی (ره) در جمعی از طلبهها میفرمودند: «شما وضع مرا که نگاه میکنید شاید گمان کنید این شیخ چیزی نمیفهمد و خیلی آدم سادهای است و حال آنکه امکانات رفاهی هر طور که بخواهم برایم آماده است، اما من نمیخواهم، چرا که نفس را هر طور عادت بدهید همان گونه پرورش مییابد ،
اگر توانستید کنترل کنید، همان جا میایستد ولی اگر نفس را آزاد گذاشتید چموش میشود و دیگر نمیشود او را کنترل کرد؛ مثلاً اگر امروز بگویم این فرش اتاق من از حصیر یا نمد است، باید تبدیل به قالیچه شود، فردا میگویم این قالیچه به درد این اتاق نمیخورد،
چرا که بهتر از اتاق است و اتاق باید عوض شود. اتاق را عوض کردم، آن وقت میگـویم این قالـیچهها به درد این اتاق نو نمیخورد، بایـد قـالی یک تخته باشد و پرده اتاق باید فلان جور باشد و همین طور که اتاق عوض میکردم و قالیچه را تبـدیل میکردم، عمر شیخ محمد هم در این مسیر تمام شد.(و هیچی عایدش نشد.) پس همین جا نفس را کنترل میکنیم تا کِش پیدا نکند، شما باید متوجه باشید که اگر در زندگی ،نفس را کنترل نکنید، گرفتار میشوید و تا آخر عمر باید مشغول این کارها باشید.
*عبد الکریم کوهستانی - کتاب بر قله پارسایی
( طنز جبهه 21 ) :
احوال پرسی هاشون هم با آدمیزاد فرق داشت !
– چطوری یا نه ؟
خوب بودی بدترشدی ؟
- الحمدالله ، تو چطوری ؟ سرت درد می کرد پات خوب شد ؟! آسمونی بودند .
" شادی روح شهدا صلوات "
**********************************************************
( طنز جبهه 22 ) :
فرمانده با صدای بلند گفت : کی خسته است ؟
گفتیم : دشمن .
– کی ناراضیه ؟
- دشمن .
– کی سردشه ؟
- با صدای بلند گفتیم : دشمن .
بعد گفت : خدا خیرتون بده حالا
که سردتون نیست می خواستم بگم که پتو کم بود به گردان ما نرسید !!!
" شادی روح شهدای غرب کشور صلوات "
************************************************************
( طنز جبهه 23 ) :
هر وقت دلتنگ بزهایش می شد می رفت توی سنگر مع مع می کرد .
یه شب هفت تا عراقی با شنیدن صدا بز طمع کرده بودند کباب بخورند .
هر هفت نفر رو اسیر کرده بود و آورده بود عقب .
می گفت : چوپانی همین چیزهایش خوبه دیگه !
" شادی روح شهدای کارگر صلوات "
*****************************************************
( طنز جبهه 24 ) :
خمپاره خورده بود تدارکات و تدارکاتچی بیچاره هم نقش زمین ...
بچه ها هم مثل مغولها حمله کردند به خوراکیها و
هرکس هرچی تونست خورد یا برد .
از فرداش شعار می دادن : جنگ جنگ تا پیروزی ، صدام بزن جای دیروزی !
" شادی روح شهدای پشتیبانی صلوات "
*********************************************
( طنز جبهه 25 ) :
از بسیج دانش آموزی آمده بود و در عملیات 7 نفر اسیرگرفته بود .
می خواست با آن ها صحبت کنه ، عربی بلد نبود ،
عبارتهای دعای کمیل رو باهم قاطی می کرد و داد می زد :
الهی ضعف بدنی و رقت جلدی !! ... . کم من قبیح فعلت ؟!
" شادی شهدای دانش آموز صلوات "
****************************************************
( طنز جبهه 26 ) :
اگر کسی از سرناچاری دو مرتبه پشت سرهم مرخصی می رفت ،
وقتی پایش می رسید به گردان هرکسی یه چیزی بارش می کرد .
– فلانی معلوم هست کجایی ؟
- توخط تهران
– اندیمشک کار می کنی ؟!
بعضیا هم می گفتند با دو روز مرخصی اومده جبهه چکارش دارید ؟!
******************************************************
( طنز جبهه 27 ) :
یکسره مشغول عبادت بود .
عنوان سربندش " یازیارت یا شهادت " بود .
داوطلب پاکسازی میدان مین می شد اسمش در نمی آمد .
خط مقدم می رفت ، توعملیات و .... فایده نداشت .
آخر جنگ بچّه ها روی یک پارچه نوشته بودند:
کمک کنید ، روی دست خدا باد کرده ، دعا کنید تیرغیب بخورد و شهید شود .
" شادی روح شهدا صلوات "
**********************************************
( طنز جبهه 28 ) :
می گفت : چون صدام جنگ رابرماتحمیل کرده ،
پس بایدخرج ماراهم بپردازد !
اسلحه ، پوتین ، فشنگهایش و ...
همه مایحتاجش رو از اموال دشمن تامین کرده بود !
*********************************************
( طنز جبهه 29 ) :
درارتفاعات ، قاطر حکم تفنگ رو داشت .
بچه ها خسته که می شدند می گفتند :
راه برو حیوان ، مزدت محفوظ است ،
ان شاالله توهم با ذوالجناح محشور می شوی .
" شادی شهدای شمال غرب صلوات "
**********************************************************
( طنز جبهه 30 ) :
شب عملیات که می شد بعضی ها معرکه راه می انداختن :
- بچّه مرشد !
جاااان مرشد .
اگه گفتی حالا وقت چیه ؟
بعد همه باهم می گفتند : وقت خداحافظیه
هوش و فهم فوقالعاده آقا
بنده همراه آقایان، محقق داماد، مؤمن، تقدیری و وافی، در درس آیتالله مرتضی حائری شرکت میکردیم. ایشان گاهی بیست دقیقه تا نیم ساعت دیرتر به درس میآمدند.
برای ما مبهم بود که چرا آقا دیر به درس میآیند. بعدها روشن شد که آقای حائری در منزل خود یک بحث دیگری دارند و آن درس نیز تنها برای یک نفر است. کسانی که به استاد نزدیکتر بودند، با تفحص فهمیدند که آن شخص آیتالله خامنهای هستند. آقای حائری در منزل به معظمله درس خارج میگفتند.
آقای تقدیری به من گفت: روزی به استاد گفتم: شما برای یک نفر، جمعی را معطل نگه میدارید. آقای حائری به من گفتند: سید، بسیار خوشفهم است!
* حجتالاسلام والمسلمین سیدمحمدتقی محصل همدانی، پرتوی از خورشید، ص 45.
قالالامام الحسین(ع):
«اوصیکم بتقویالله، فانالله قد ضمن لمن اتقاه ان یحوله عما یکره الی مایحب، و یرزقه
من حیث لا یحتسب».
امام حسین(ع) فرمود:
شما را به تقوای الهی سفارش میکنم، زیرا که خداوند برای هر کسی که از او پروا کند
ضمانت کرده که ناخوشایندی و ناگواریهای او را به خوشی و خوبی و گوارایی تبدیل کند، و از
راهی که گمان نمیبرد، به او رزق و روزی رساند. (1)
___________________
1- بحارالانوار، ج 75، ص 121